خانم " هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زادهی سال ۱۳۶۴خورشیدی، در تهران است.
خانم "
هیلا صدیقی"، شاعر، نقاش و فعال اجتماعی اهل ایران، زادهی سال
۱۳۶۴خورشیدی، در تهران است.
او که برندهی جایزهی هلمن همت دیدهبان حقوق بشر، در سال
۲۰۱۲میلادیست، در تابستان
۱۳۸۱، انجمن فرهنگی ادبی نیستان را تأسیس کرد و جوانترین دبیر انجمن فرهنگی، ادبی ایران شد. جلسات ادبی این انجمن ابتدا به صورت فصلی و سپس به صورت ماهانه تا بهار سال
۱۳۸۸برگزار میشد. در این مراسم شاعران معاصر و استادان حضور داشتند و گروههای مختلف موسیقی نیز قطعاتی را اجرا میکردند.
او در همان سال سردبیر نشریهی "شهر بچهها"، وابسته به شهرداری منطقهی ۶ تهران شد و در راهاندازی موزهی منزل پدری دکتر شریعتی نیز همکاری داشت.
وی در سال
۱۳۸۲وارد دانشگاه شد و در رشتهی حقوق شروع به تحصیل کرد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی حقوق شد.
هیلا صدیقیدر
۱۳۸۵ستاد انتخاباتی باران را تأسیس کرد و در انتخاباتهای مختلفِ شورای شهر، مجلس و ریاست جمهوری از نامزدهای عموماً اصلاحطلب حمایت کرد. فعالیت این ستاد تا سال
۱۳۸۸ادامه یافت.
او در سال
۱۳۸۶به کمک برخی از دوستانش کانون کیمیاداران جوان را با هدف حفظ و احیای میراث فرهنگی کشور تأسیس کرد و سپس دبیر آن کانون شد.
صدیقی در سال
۱۳۸۷مسئول واحد حقوقی معاونت فرهنگی اجتماعی شهرداری تهران شد که در سال
۱۳۸۸از این سمت استعفا داد.
هیلا صدیقیدر آبان
۱۳۸۸پس از چند ماه سکوت و غیبت در فضای عمومیپس از ۲۲ خرداد در انجمن ادبی امیرکبیر پشت تریبون رفت و شعر «کلاس درس خالی مانده از تو» را در اعتراض به حوادث سال
۱۳۸۸خواند و آن را به یاران سبزش تقدیم کرد.
او در اردیبهشت ماه
۱۳۸۹نیز شعر «بابا» و در مهر همان سال نیز شعر «سبز است دوباره» را اجرا کرد که در رسانههای مختلف از جمله شبکههای ماهوارهای پخش شد و به زبانهای مختلف دنیا ترجمه شد.
در اردیبهشت
۱۳۹۰برای اولین بار بازداشت شد و به زندان اوین برده شد. سپس با قید وثیقه آزاد شد. او در ۲۵ مرداد
۱۳۹۰در شعبهی ۲۶ دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه شد و رسانهها خبر دادند که به چهار ماه حبس تعزیری و پنج سال تعلیقی محکوم گردید.
هیلا صدیقیچند ماه بعد و در بهمن
۱۳۹۰نمایشگاهی از آثار هنری خود در قالب بومهای نقاشی راهاندازی کرد که با استقبال وسیع مردم از شهرهای مختلف ایران و چهرههای هنری و سیاسی مواجه شد. در این نمایشگاه او، آثار رئال و سورئال خود را به کمک پاستل و افشانه به تصویر کشید.
"شیواتیر" نام نخستین تجربهی "
هیلا صدیقی" در مقام کارگردان است. این فیلم نیمه بلند که به کارگردانی و نویسندگی "
هیلا صدیقی" تهیه شده است، به افسانه آرش کمانگیر بر اساس منظومه «آرش» "سیاوش کسرایی" پرداخته.است. فیلم «شیواتیر» در سال
۱۳۹۳مراحل ساخت خود را آغاز نمود و در تیر
۱۳۹۷فرصت اکران پیدا کرد. از این فیلم به عنوان «نخستین چکامهخوانی در سینما» یاد کردهاند.
خانم صدیقی در آذر سال
۱۴۰۰، آلبومیبا عنوان "هنگام طلوع"، با متن و صدای خود به همراه آهنگسازی "محمدمهدی گورنگی" منتشر کرد. این آلبوم توسط انتشارات «رهگذر هفت اقلیم» و با کسب مجوز از وزارت ارشاد منتشر شد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[بگذار که باران بشوم]
بگذار که باران بشوم، سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم
از فقر لبت، وعدهی اقرار بگیرم
یک نیمه شبی از بدنت (زار) بگیرم
در دست، تنت از وطنش کام نگیرد
زخم وطنش لحظهای آرام نگیرد
بیدار شو از خواب زمستانی و سردت
نبضت شده آرام در این وقت نبردت
من، آرش تو، کاوهی تو، زال تو باشم
خوشحالشوی، بندهی آن حال تو باشم
سردست، تنت یخزده بیدار شو از خواب
دردت به سرم! میگذرد این شب بیتاب
من آب شوم خشکی سال تو نبینم
من کور شوم تلخی فال تو نبینم
از سفرهی خالی تو و رنج عیانت
از کودک و مرد و زن و احوال کیانت
بگذار که فریاد شوم اوج بگیرم
دریا شوم و از تن تو موج بگیرم
من کوهکن قصهی شیرین تو باشم
دردت به سرم! مرهم دیرین تو باشم
ایران منای خستهترین مادر تاریخ
جا مانده میان کف دستت اثر میخ
بگذار که باران بشوم سخت ببارم
مثل تن بیمار تو بر تخت، ببارم...
(۲)
از خاک سکوت آتش فریاد بسازیم
من با تو و ما میهنی آباد بسازیم
تا سید ما باشد و ما عاشق ایران
صد واقعه چون دوم خرداد بسازیم
اندیشه و علم و قلم اسباب بلوغ است
نسلی پر از اندیشه آزاد بسازیم
با پرچم اصلاح بر افراط بتازیم
منشور بر افراشته داد بسازیم
صدها نفر این مکتب صد ساله نوشتند
صدهای دگر با همه آحاد بسازیم
صد کوه برافراشته در راه نشیند
ما تیشهای از مکتب فرهاد بسازیم
این موج به پا خاسته دریا شود آخر
دریا شده و میهنی آباد بسازیم.
(۳)
دلم در سینهام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت میلرزد
کجاییدای ابر اسطورهها!؟
از خواب برخیزید
که هر روز از هزاران راه ناپیدا
یکی از راه آب و
یک نفر
از بام کوه و دیگری از مرز خاکی
یک به یک رفتند از اینجا...
تو گویی از تن جنگل،
چنان بالا گرفته شعلهی آتش
که دودش هردو چشم آسمان را کرده مهآلود
تو گویی که درختان،
پا درآوردند، جای ریشههاشان
کوچ کردند از سر وحشت
چنان رفتند و رگهاشان سراسیمه از این خاک ترک خورده،
همانگونه
که روزی دست و پای بچههای پاک کردستان، به خون غلتید
در میدان مینهاشان
جدا افتاد...
تصور کن درختان را،
هراسان میدوند و شاخههاشان میخراشد باغ و بستان را...
تصور کن که سرهای درختان میخورد برهم و
میپاشند از هم لانههای گرم گنجشکان،
که روزی روزگارانی ، به روی شاخهای محکم بنا کردند...
حالا
جوجههاشان در میان آتش و وحشت،
به یک باره میان یک سقوط دستهجمعی،
بر زمین افتادهاند و سخت میسوزند
همانگونه که افتادند از بالای چوب دار،
تمام آن جوانانی که روزی فکر آبادی به سر،
سر، در میان سفرههای شام سرخواران
و جان برکف،
میان آرزوهاشان به خون غلتیده افتادند...
تصور کن درختان را
هراسان میدوند و برگهای سبز،
چنان از شاخه میریزند و میپوسند در آتش،
که گویی قصهی برگ و بهاران را
فقط افسانهها در ذهن انسانها فرو کردند...
دلم در سینهام مانند یک گنجشک باران خورده دارد سخت میلرزد
دریغ از یک وجب ابری که باران بر زمین آرد
درختان در هراس از بازی آتش
چنان سر میتکانند و هوا پر میشود
از چرخش سرها
که گویی کل خوزستان
برای یک عزای دسته جمعی، هیهی و شیون به پا کرده
تو میدانی که نخل از ریشه نه
جان میدهد از سر
و سرخواران همه آگاه ازین رازند
کجاییدای ابراسطورهها!؟
از خواب برخیزید
که جنگل سخت میسوزد
درختان جای ریشه پا درآوردند هریک
میروند از راه آب و خاک و کوه و دره تا هرجا
به هرجایی به جز اینجا.
(۴)
خانهات را باد برد
تو هنوزم نگرانِ وزشِ باد، در موی منی؟
مسخِ افیونیِ افسانهی اصحابِ کدامین غاری؟
در کدامین خوابی؟
خواب در چشمِ تو ویرانیِ صد طایفه است...
تشتِ رسواییِ دزدانِ امارت افتاد
تو نگهدار، هنوزم دو سرِ شالِ مرا
پشتِ این پردهی پوسیده، تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعهی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا بر آرم خورشید
و تو در خوابی و آب
از سرت میگذرد
و ندیدی هرگز
توی جنگل، کاج را
شب به شب، جای سپیدار زدند
و نبودند پلنگان، وقتی
که دماوندِ اساطیری را
از کمر، دار زدند
و به هر دانه برنجی که به رنج
بر سرِ سفرهی ما آمده بود
توی شالیزاران
آهن و آجر و دیوار زدند
و تو در خوابی و آب
تشنهیهامون شد
خونِ زاینده برید
و نفسهای شبِ شرجیِ هور
زیر گِل، مدفون شد
خانهات را باد برد
تشتِ رسوایی و غارت افتاد
تو نگهدار به چنگت، شبِ گیسوی مرا
تا مبادا شبِ قحطی زدهی سفرهی ما
مشتِ خالی ترا باز کند
تا مبادا که ببینند همه خوی ترا
موی مرا
من حجابم
نه حجابِ تنِ آزادهی خود
من حجابِ تنِ یغما زده و خوابِ توام
پشتِ این پردهی پوسیده تو در خوابی و من
با همین زلفکِ ممنوعهی خود
نردبانی به بلندای سحر میبافم
تا برآرم خورشید.
(۵)
یک بار برایم نوشتی دوستت دارم...
من هزار بار خواندمش، هزار بار ضربان قلبم بالا گرفت
هزار بار نفس در سینهام برید، هزار بار در وجودم ریشه کرد
انگار که هزار بار شنیدهام
انگار که هزار بار نوشتهای...
یک بار در آغوشت کشیدم
هزار بار خوابش را دیدم، هزار بار تب کردم
هزار بار آرام گرفتم
انگار که هزار بار در آغوشم بودهای...
تو یک بار دروغ گفتی
من دروغت را هزار بار تکرار کردم، هزار بار رویا ساختم
هزار بار باور کردم
انگار خانهام را روی آب ساخته باشم...
تو یک بار نبودی
من هزار بار دنبالت گشتم، هزار بار خاموش بودی
هزار بار به در بسته خوردم، هزار بار دلم گرفت
انگار که تمام هزارانم را باخته باشم...
و اما یک باره در دلم فرو ریختی
و من که تو را هزار بار زندگی کرده بودم هزار بار مردم...
تو همیشه همان یک بودی
یک دوستی، یک تب، یک رابطه، یک تجربه
و این من بودم که از یک، هزار ساخته بودم...
(۶)
اشکهای تو
بارانیترین فصل سال بود
که سیلاب شد و بنیادم را نقش برآب کرد
اشکهای تو،
آخرین قطرههای جانم بود که روی گونههایت غلتید
و بر زخم لبهایم نمک مال شد
... اقیانوس پشت چشمانت
که سالها متروکهترین جغرافیای جهان بود
تمام وجودم را در برمودای خودش بلعید
اشکهای تو
خانمان سوزترین حادثه قرن بود
و خدا
ایمان دارم که خواب بود
خواب بود و ندید
که گسلهای زمین تکه تکه از هم باز نشد
و کوه به لرزه در نیامد
و خدا خواب بود
که پیش چشمانت به گریه نیفتاد
(۷)
اخم که میکنی
تیری میشوم که تا آنسوی جیحون میجهد
دلبرکم!
کمانت را کمیشل تر کن.
◇ نمونهی متن ادبی:
(۱)
ما آدمها سیارهایم در مدار گردش به دور هوایمان. هوا که دانی، جان نفس است. هر سال آدمیزادی که تفاوت بسیار دارد با سال خورشیدی، چهار فصلمان دوباره تکرار میشود.
هر سال، بهار فراموشمان میشود شاید، که این آغاز غزلخوانمان دوباره زمستانی نفسگیر در پیش دارد. و گاهی زمهریر زمستان از یادمان میبرد که در آغاز سال آدمیزادی دوباره بهاری در راه است.
تکرار عجیبی که از آدمییک جغرافیای بیتکرار میسازد. بهارها و زمستانهایمان تکرار میشوند اما نهادمان دیگر شبیه بهار قبلی و زمستان پیش نیست. بهار بیست سالگی چنان بهار سیسالگی نیست و آن هم با بهار چهل سالگی و پنجاه سالگی بیشباهت. چنان که جغرافیای زمین…
هر سال آدمیزادی، هر پاییز، هر زمستان، چیزی از جانمان کم و به روحمان اضافه میشود که دیگر شبیه بهارهای گذشته نباشیم.
مرگ در انتهای همان فرسودگی جغرافیایمان اتفاق میافتد. وقتی دریاچههایمان خشک شد. وقتی زمینهایمان بایر شد. وقتی جنگلهایمان سوخت. وقتی که روحمان جز کوچ به سرزمین تازهای، راهی ندارد.
ما را در این میانهی عمر، دیگر شباهتی به زمستان و بهار جوانی نیست.
(۲)
قهوهات را بنوش. بهانه نکن این قهوه تلختر از همیشه نیست. ذاتش تلخ است که اگر وابستهاش شوی شیرینتر از عسل به کامت مینشیند و بیآن روزگارت نمیگذرد. این آخرین قهوهی تلخ دونفرهمان را بنوش و بگذر از این بازی بیقاعده. بعد از تو دیگر هیچ زخمیمرا نخواهد کشت.
تمام شعرها، تمام قصهها تمام افسانههای عاشقانهی دنیا دروغ میگویند. باور نکن که بعد از تو عشق، از پس کوچههای قلبم عبور نکند. من بعد از تو هم لبهای عشق را خواهم بوسید و از سهم همآغوشیها، کام خویش را خواهم گرفت. اما بعد از تو دیگر هیچ زخمیمرا نخواهد کشت. بعد از تو باز هم دلم خواهد لرزید. کسی چه میداند؟ شاید روزی نگاهی، نفسهایم را به شماره بیندازد و شاید قلبم آکنده شود از رویای آیندهای که با همشانهای دیگر تقسیمش کنم و تقدیر، آشیانهام را امنتر از تمام رؤیاهای محالمان بسازد اما، بعد از تو نه برای آرزویی زمینگیر خواهم شد، نه برای آغوشی جان خواهم داد و نه دیگر هیچ دردی مرا خواهد کشت.
این سرنوشت سهم ما بود، که انقلاب، سراغ تک به تکمان بیاید و پرتمان کند به زمین ناشناختهای که هیچ از آن نمیدانیم. شاید بعد از انقلابت روزی به این زمین بازگردی. شاید بعد از انقلابم روزی تو را باز ببینم وقتی تو آدم دیگری هستی و من، من دیگری... اما بعد از تو دیگر هیچ انقلابی مرا از دگرگون شدن نخواهد ترسانید.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
سرچشمهها
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.sherebist.blogfa.com
www.m-bibak.blogfa.com
@Hilasedighii
و...