بانو "عفت کیمیایی" شاعر و هنرمند سمنانی، زادهی پنجم آذر ماه ۱۳۲۹خورشیدی، در شاهرود است.
عفت کیمیایی
بانو "عفت کیمیایی" شاعر و هنرمند سمنانی، زادهی پنجم آذر ماه
۱۳۲۹خورشیدی، در شاهرود است.
وی از جمله هنرمندانی است که بهرغم فعالیتهای زیاد در زمینهی شعر و ادبیات؛ آنچنان که درخور اوست شناخته نشده است.
فعالیت هنری او به پیش از انقلاب بر میگردد، آنزمان که شعر و قصههایش در مجلات منتشر میشد و پس از انقلاب، با نشریاتی چون آدینه، دنیای سخن، گردون، کلک، پاپریک و... همکاری داشت.
از ایشان دو کتاب شعر منتشر شده است:
- وعدهی ما آسمان آبی بود ،
۱۳۷۳، نشر دارینوش
- آفتاب به سینهام سنجاق میشود ،
۱۳۸۱، نشر ثالث
ایشان گاهگداری دستی بر نقاشی میبرد و کارهایش در یک نمایشگاه گروهی به نمایش در آمدهاند.
در کتابهای "دانشنامهی زنان فرهنگساز ایران و جهان"، "کارنمای زنان کارای ایران" و "زنان همیشه" از او به عنوان شاعر و نقاش نام برده شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
چه خوب است دلتنگی
که دلتنگ نباشی
به اشارهای
سر به بیسامانی
در مزهای معنای تازه بودن
ساده بودن
با تو بودن.
در قصهی گرگ ِ تیز دندان
میان برف و تگرگ
که دلت را هی بجَوَد
هی جویده شوی.
و به رسم عاشقی
جدا کنی
گَله گَله برف
و بپوشانی گلهای سرخ دامنت را.
تا سوی چراغی
سو، سوی چراغی
هی جَویده شوی.
(۲)
ساختم
تا تو را داشته باشم
و، ویران تا خودم را
پی میگیرم از هر سو
صدای ساختن و آواز ِ فرو ریختنی
که به ترنمیاز لحظهها بدل میشود.
و میرسم تا تو
که میسازی، تا داشته باشیام
و ویران تا خودت را.
(۳)
تمام ِلطف ِ سخن
با تو، یا از تو گفتن است.
در جهانی که میزبان ِ پراکندهگیست
زنبیل ِ آواز را
در ایوان ِ تو میآویزم
در درگاه ِ مرغان.
خط ناتمامیاز پر و از ِ صید شده
تنهایی ما را تقسیر میکند
و گواه ِ بیقراریام
قراریست که،
با تو و فردا دارم.
(۴)
نه! دیگر به کارم نمیآید
سرخی مصنوعی لبهایم را
به دخترک ِ کولی بخشیدم
تا پی ِ سکهای
عشوهگرانه بفروشد
مهره و عقیق و آینه را.
و خود بیواسطه ایستادهام.
آفتابی هستم
و برابرم جهانیست
با سرخی ِ مصنوعی ِ لبهایش!.
(۵)
پرسه میزنی
در لحظههای مدام خیال
و میشکوفی
تا همیشهی لبخند
اینک تماس به زیبایی رویا
تر سیم میشود
با نمای تزدیک، مه و جنگل
و پرواز ِ شوق هزاران پرنده
زیر پوست.
پرسه میزنی
در دیداری همیشگی
طالع میشوی و،
روز میآید.
(۶)
ایستاده در برابرم
و پانزده سالگیام را در آغوش میکشد.
یگانه است
و عشق گیاهیاش، میروید
در تن ِ خاکیام
در شعرم حرام میشود
آن که دوست دارد
دختر ِ آن روز را.
ایستاده در برابرم
حیف میشود و
دفترم رنگ میگیرد
از واژهی نامش.
یگانه است
و من، او را عاشقم.
(۷)
بگذار عطر به هم ریختهگی
پرت کند، حواس ِ خانه را
هنوز زیبایی این جاست
با نظم ِ میخکها که،
ریسه میروند
از لب، به تن.
(۸)
سرگیجه میآورد
خوب یا بد
ارزانی خودش
کاش روزگار
گوشهای داشت!
(۹)
از نگاه
میدزدی، از سقف
دو قمری بیتاب و،
آسمان ِ دست تو.
از نگاه، از سقف
میدزدی
پوشیده میشوم.
(۱۰)
پَرت، میپَرَد
پَرت میشوی
و حواس
سیر میکند بیتو،
بودن را!
(۱۱)
دیگر اعتباری نیست
مینوازد
هر گونه که بنوازد
پای همهی دربدریهایش
ایستادهام
حال به قرار من، بیقرار است
تیک، تاک!.
(۱۲)
از این راه
به خانههای زیادی سر میکشی
نگران نباش
هیچ کدام
بیراهه نیست
بیراهه منم!.
(۱۳)
ریسه میشود، کلمات
سینهریزی آرایش میدهد
دلم را
هوای تو!.
(۱۴)
باغ، چه تدارک دیده؟
گلهای خندان
گریانند!.
(۱۵)
شاخهی شکسته
پرنده را، پر داد
به آرامیگذشتیم
جای ما
چمن خوابیده بود
(۱۶)
چراغ خوب است
و گلدوزی روی پردهای که،
روزی آن را پس خواهی زد.
(۱۷)
به روشنی، تیره است
صدای آوازهخوان
از گلویی که، پرنده میگرید.
نمک و
زخمِ شهر!.
(۱۸)
به رسم مرگ
زندگی، گلوی زخمیپرنده
استخوانی، مانده در حنجره.
(۱۹)
این جا که ایستادهام
پرندگان
سراغ ِ تو را گرفتند
یکی
به سینهام نوک زد.
(۲۰)
خیس از خیال دوست
بر میآیم
به دیدار ِ تنم!.
(۲۱)
دستی خیس از حوالی دریا
مرا به جانب ِ آوازی از طلوع تو میطلبد
من حریق ِ زنانهی تشنگی بودم
تو زبانهی حریق، آب، آسایش، علاقه و آفتاب.
در تو که پهلو به پهلوی آب زاده میشوم
حسی غریب،
متاع ملکوت را به ارمغان ِ آینه میآورد
اکنون برهنه میلرزی،ای سبزینهی صبور!
در بستر بادها
دستی خیس از خواب ِ روییدن
تو را به جانب ِ آفتابی از طلوع ِ من میطلبد.
(۲۲)
در زمینه سیاه
آبی، زرد میدرخشد
دو رود از یک دیگر آب مینوشند
انگار خطی
بیتابی تو را ادامه میدهد.
در آبی و زرد مهآلود
درخت، شوق سبز را جوانه میزند
مرغی که آب مینوشد، میپرد
و خود را جا میگذارد.
اینک در زمینه سیاه
فردا میخواند.
(۲۳)
چطوری؟؟؟
خوبم
آنقدر که دلم میخواهد
دراز به دراز زنده باشم و
گوش بسپارم به پچ پچ علفها و هی سخن بگویم
از فراق
که
چه میکند با دل پاشیدهام.
خوبم
آنقدر که
لابهلای ترکهای خاک پف کرده و نمدار،
در فصل خوش
بیاندیشیم
به مرغی که میآید
به سینهی افروخته نوک میزند و
به کجا؟؟؟
میپرد
و حیرت از کوزه سفال
که حتمن دست یاری نبوده بر گردنش
که چنین پاشیده
تا بروید
شقایق ریز و کوچکی
که بگوید
ما هم دلی داریم.
خوبم
حالا برو
شگون ندارد
غروب مزار
به وقت خوش.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://shahrgon.com/2012/10315
https://pol-wien.blogfa.com/post/3
https://m-bibak.blogfa.com/tag
و...