loading...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

بازدید : 0
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 6:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

بانوی زنده‌یاد " شیوا ارسطویی"، نویسنده، مترجم، شاعر و مدرس داستان‌نویسی ایرانی، زاده‌ی اردی‌بهشت ماه ۱۳۴۰خورشیدی، در تهران، بود.

شیوا ارسطویی

بانوی زنده‌یاد " شیوا ارسطویی"، نویسنده، مترجم، شاعر و مدرس داستان‌نویسی ایرانی، زاده‌ی اردی‌بهشت ماه ۱۳۴۰خورشیدی، در تهران، بود.

تحصیلات وی کارشناسی مترجمی‌زبان انگلیسی و کارشناسی بهداشت صنعتی از دانشگاه تهران بود.

از وی که سابقه‌ی تدریس داستان‌نویسی در دانشگاه هنر تهران و دانشگاه فارابی، را هم داشت، چند مجموعه داستان‌ و شعر و رمان چاپ و منتشر شده بود:
◇ مجموعه داستان:
- آمده بودم با دخترم چای بخورم
- آفتاب مهتاب (برنده‌ی جایزه‌ی گلشیری و نیز برنده‌ی جایزه‌ی یلدا در سال ۱۳۸۲شده‌ است)
- من دختر نیستم (این کتاب مجموعه‌ای از یازده داستان‌ کوتاه با عناوین ماریاس، دربند، ماما جیم‌جیم، تیفوس، مریمانه، یک آدم کوچک، جمعه‌ها، فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ، شهر آخر، پیانو و من دختر نیستم است)

◇ رمان:
- بی‌بی شهرزاد
- افیون
- او را که دیدم زیبا شدم
- نسخه اول
- آسمان خالی نیست
- نی‌نا
- خوف
- ولی دیوانه‌وار

◇ مجموعه شعر:
- گم
- بیا تمامش کنیم

وی در روز چهارشنبه، ۱۷ اردی‌بهشت‌ماه ۱۴۰۴، با مرگی خودخواسته، از دنیا رفت.

─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[کاغذ که دختر جنگل بود]
کاغذ که دختر جنگل بود
عاشق تو شد تا نوشتم نام تو را
عروسی کاغذهای باکره آغاز شد
و اندوهِ مادر جنگل‌ها که می‌دانست
آغشتگی چراست بر نازک دخترهاش

کاغذ که قافیه از جنگل آورده بود
نامم را کنار نام تو گذاشت
تا فواره باران را نیالاید
تا حوضِ بعد از ظهر هر روز
پارکِ عزای رنگ باشد و رکود آب

کاغذ که نیمکت را هم از جنگل آموخته بود
نامم را کنار نام تو ننشست
تا حجاب مبل پذیرایی
حُجب ما را نیالاید
تا پشت پرده همیشه جنگل باشد

کاغذ که عاشق تو ماند
عروسی دعوتم نکرد
تا عاقد
روحانیِ چوب از درخت باشد

(۲)
[از خون رنگ به رنگ]
از خون رنگ به رنگ من بوی پوست اولین پسته می‌آمد
تو که از گیاه تو بوی اولین واژه‌ی دنیا!
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه

من که سیب‌ترین زن دنیا را گاز می‌زنم
تو که با گیاه تو مرجان‌ترین گل دریا را بو می‌کشم
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه
برای من
که از خون من بوی پوست اولین پسته می‌آمد
راست می‌گویی
جز پوست آخرین سگ‌های خیابان نیاوردی
برای من
که ابریشم‌ترین ساعت دنیا را
کوک می‌کنم برای تو
تو که با گیاه تو مرجان‌ترین گل دریا را...

جز من برای کسی نگفته‌ای اینگونه
که با کسی نبوده‌ای اینگونه
کسی که می‌گویی
بوهای جنینی را
سپرده به کهنه‌ترین روزنامه‌ها
من که
دندان‌هایم سگ بودنم را هم انکار می‌کنند
من
که از خون رنگ به رنگ من بوی پوست اولین پسته می‌آمد

شاپرک‌ترین واژه‌هایت بال می‌زنند
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه
دیده‌ای خوابیدنشان را تا صبح
صندل‌شان در تاریکی
بوده‌ای تا ابریشم‌ترین ساعت دنیا
با آنها
راست می‌گویی
جز من با کسی نبوده‌ای اینگونه.

(۳)
[گم]
تو هیچ نقشی در فنجان
و قهوه فقط عصری ارمنی در فنجان فردوسی گم
میدان فردوسی گم
و اعداد کولی دستخوانم
در دستکش‌های زنی
که گوشه‌ی کافه تقویمش را ورق می‌زد
و هر چه در کیفش
در فنجانی که قهوه‌اش
در قلب قهوه‌ای‌ام گم
گم
انگشت سبابه‌ام ته آن فنجان را که می‌فشرد
ترنج چل تکه‌ی عشق را می‌بافت
گم
گم آنکه بدانم چشم‌های تو زیباست عاشق تو و
چشم‌های تو تا فنجان دنیا را پر کند
گم
طواف تهمینه چسبیده به فنجان تن و
قرمز پوش جنونم دور میدان فردوسی
گم
چای تازه‌ای دم کرده کولی
برگ‌ها در استکان و انگشتانم
در دستکش‌های زنی
که گوشه‌ی کافه تقویمش را ورق می‌زد
گم
غروب را روی فرش ارزانم اذان یا...
تا طواف تهمینه با قرمزپوش جنونم دور میدان فردوسی
گم
چای تازه‌ای دم کرده کولی
برگ‌های پخته‌ی چای چسبیده به دیوار استکان
نشانی ما را
گم
پاهایم نشانی هیچ کفشی را
تهمینه روی بازوهای طوافم
گم
قرمز پوش جنونم...
جنون
اما
گم...

(۴)
می‌آیی
و شرقِ نارنجی بر نقشه‌های جهان می‌تابد
اسب‌ها گه‌واره‌های نوازش
آب‌ها بلورهای قدیم‌ْنباریده ناگهانْ‌بارش

می‌روی
و اثاثِ خانه شکلِ یک سؤال بدونِ جواب را می‌سازند
آیا خواهد آمد باز؟

نبودی
برایم یک لباسِ سرخ آوردند که «بپوش و بسوز و چیزی نگو»
پیداست طلوعِ شرقِ نارنجی بر نقشه‌های جهان راستی تابیده
اسب‌ها راستی
آب‌ها راستی
دورِ دشت‌های جهان دویده باریده

برای خواب‌های پابرهنه‌ام
کفش آورده بودی اگر
لباسِ سرخ اندازه‌ام نبود

می‌روی
و گنجشککی از جوجه‌های رنگ‌ کرده‌ی شهر می‌پرسد
آیا خواهد آمد باز؟

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[ جمعه‌ها]
رازمیک، یک تکه مو از یک بیگودی بزرگ باز کرد. بیگودی را پرت کرد توی سبد،‌ کنار آینه. به کله‌ی بزرگ زیر دستش،‌ ده دوازده تا بیگودی دیگر بسته بود. زهرا، موهای چیده را جارو می‌کرد توی خاک‌انداز. رازمیک، صداش زد برود کمکش. زن چاقی که رازمیک موهاش را چیده بود و ریخته بود زمین، مو ریزه‌های پشت گردنش را پاک می‌کرد. شهرزاد، حرکت برس را لابلای گردن چاق تماشا می‌کرد و یواش، پشت گردنش را می‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل همیشه، توی گوشی تلفن پچ‌پچ می‌کرد. زن چاق، دامنش را جلو آینه صاف کرد، رفت طرف میز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.
رازمیک، پنجمین تکه‌ی مو را از پنجمین بیگودی کله‌ی بزرگ باز کرد. برس گرد و بزرگ را از ریشه‌ی مو کشید تا نوک آن. زهرا سشوار دستی را با حرکتِ دستِ رازمیک پایین می‌آورد که داداش در را باز کرد و آمد تو. قطره‌های بارانی که می‌کوبید به پنجره،‌ از نوک چترش می‌چکید کف سالن. در را به روی سرمای پشت سرش بست. شهرزاد نگاه کرد به ساعت. ده دقیقه‌ی دیگر که سوت می‌کشید و با داداش می‌رفتند بیرون، به سانس بعدی فیلم می‌رسیدند. داداش را بغل کرد. بوسیدش. رازمیک،‌ برس گرد و گنده را پرت کرد جلوِ آینه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌های کثیف را می‌شست.
خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسید. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهایی که داداش گذرانده می‌پرسید و دوباره یادش می‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بی‌حوصله‌تر و سرسری‌تر جواب می‌داد. ایندفعه، اصلا جواب نداد. به رازمیک گفت: "شنیدی خبرهارو؟"
خانم سرهنگ دوست نداشت رازمیک و داداش درباره‌ی "خبرها" حرف بزنند. هر جمعه، وقتی رازمیک و داداش از خبرها حرف می‌زدند، صفحه‌ای از صفحه‌های رازمیک برمی‌داشت، می‌برد می‌گذاشت روی گرام و صدای آن را بلند می‌کرد.
مادر، با سبد بزرگ لباس‌های شسته از حمام آمد بیرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌های خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پیش‌بندهای کثیف، می‌گذاشت برای شستن. مادر به روی خودش نمی‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام می‌داد.
داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش می‌خواست زودتر بروند بیرون تا کلاه تازه‌ای را که مادر برایش بافته بود سرش کند، شال گردن قرمزِ پشمی‌را بپیچد دورِ گردنش و زیر چتر سیاه داداش، در باران قدم بزنند تا سینما. ولی داداش نشسته بود و با رازمیک حرف می‌زد. زهرا، سشوار به دست، ایستاده بود بالای سرِ بیگودی بسته،‌ منتظر رازمیک. خواننده از گرام داد می‌کشید: "...جمعه‌ها خون جای بارون..." چتر داداش هنوز خشک نشده بود.
رازمیک به خانم سرهنگ و داداش سیگار تعارف کرد. هر سه سیگارهاشان را روشن کردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همین ساعت،‌ بهترین موقع بود برای سینما رفتن. این جمعه، داداش عین خیالش نبود. مادر، لباس‌ها را می‌چلاند توی سرمای ایوان و می‌گفت: "تو این بارون، چه سینما رفتنی داره؟!"
داداش،‌ چشم تنگ کرده بود رو به پنجره و سیگار دود می‌کرد. رازمیک رفته بود تا بقیه‌ی بیگودی‌ها را از کله‌ دربیاورد و موها را صاف کند. موهای صاف، مد شده بود. همه‌ی زن‌ها می‌آمدند آرایشگاه، موهاشان را صاف می‌کردند. شهرزاد، موهای فرفری بیشتر دوست داشت. موهای خودش نه صاف بود نه فرفری. زمستان‌ها، از کلاه‌هایی که مادر براش می‌بافت، خوشش می‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. این جمعه، داداش نه به موهاش نگاه می‌کرد نه به کلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاکستر سیگار را می‌تکاند توی زیرسیگاری و به باران نگاه می‌کرد. پیراهن سفیدش را پوشیده بود. ناهید براش خریده بود. شهرزاد، ناهید را دوست داشت. ناهید همیشه مواظب داداش بود. نمی‌گذاشت داداش ناراحت یا عصبانی بشود. داداش، هر وقت ناهید را می‌دید آرام می‌گرفت. شهرزاد خیلی ناهید را دوست داشت. مادر می‌گفت: "ناهید چاقه! پس فردا، یک شکم بچه بزاد پاک از ریخت می‌افته."
داداش می‌گفت: "چاق نیست. توپره. خیلی هم خوبه."
شهرزاد هم، همینطور فکر می‌کرد.
داداش می‌گفت: "تازه،‌ ناهید اهل بچه زاییدن نیست."
شهرزاد فکر می‌کرد: "چه بد!"
مادر می‌گفت: "وا !؟ پس ولش کن به حال خودش!"
شهرزاد، دلش می‌گرفت.
داداش می‌گفت: "نگرفتمش که ولش کنم!"
شهرزاد، باز دلش می‌گرفت.
مادر می‌گفت:"عشق و عاشقیِ این دوره و زمونه..."
شهرزاد فکر می‌کرد مواظب باشد عاشق نشود.
از وقتی آن سه مرد غریبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را کوبیده بودند و به زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمی‌گذاشت شهرزاد، تنهایی برود جایی. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. یکی از همان‌ها، همان شب، نگاه کرده بود به چشم‌های ترسیده‌ی شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: "دخترِ کوچولوت، جلوِ چشمِ خودت که زن بشه، آدم می‌شی!"
پدر حمله کرده بود طرف مرد. فریاد کشیده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هیچ وقت زن نشود. همانطوری، کوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهید برود سینما. ساندویچ کالباس بخورد. بقیه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشی بکشند.
داداش، صفحه را از روی گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خیلی وقت بود که ساعت سوت آخر را کشیده بود. ناهید گفته بود که این جمعه می‌روند فیلم "گاو" را می‌بینند. شهرزاد گفته بود: "نه! چیچو فرانکو!" داداش خندیده بود.: "آره خب، اونا گاوترند!" ناهید گفته بود که خودش بعدا می‌بردش فیلم چیچو فرانکو. این جمعه، نه گاو را دیدند نه چیچو فرانکو. چشم‌ِ ساعت دیواری، چشمک نزد، باز ماند. دهانش سوت کشید و ناهید هم آمد تو. خانم سرهنگ کلید را داد به مادر، ماتیک زد که برود. کله، دیگر بیگودی نداشت. موهای دراز و صاف و سیاه از در رفت بیرون. زهرا آینه‌ها را تمیز کرد. نرفت. از ناهید پرسید: "مطمئنی که تلویزیون پخش می‌کنه؟" ناهید گفت: "اعلام کردن که پخش می‌کنن، باید چند دقیقه‌ی دیگه صبر کنیم."
خانم سرهنگ که رفت، رازمیک تلویزیون را روشن کرد. شهرزاد نگاه کرد به صورت ساعت و شکلک درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازمیک براش سیگار روشن کرد. مادر در را از تو قفل کرد. ولو شد روی مبل، جلوی تلویزیون و محکم پک زد به سیگار. شهرزاد تصویر مرد را که دید،‌ شناخت. باران هنوز می‌کوبید به پنجره. مرد ایستاده بود پشت یک میز،‌ در یک دادگاه. مادر از داداش خواست صدای تلویزیون را کم کند. داداش گفت: "صداش که جرم نیست!"
رازمیک گفت: "خودشون دارن صداش رو پخش می‌کنن."
مرد، دو دستش را گذاشته بود روی میز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف می‌زد. شهرزاد او را در یکی از کافه‌هایی دیده بود که پدر می‌بردش. سیبیل پهن مرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد وقتی در کافه برای پدر شعر می‌خواند. پدر می‌گفت:" شعر نیست،‌ شعاره!"
مرد می‌گفت: " خلق‌ها را شعار حرکت می‌ده."
شهرزاد، دیگر یاد گرفته بود که منظور مردهای آن کافه از "خلق‌ها"، مردم هستند.
پدر می‌گفت: "خلق‌ها اول باید با شعر فکر کنند بعد حرکت کنند."
شهرزاد، ‌شعرهای پدر را دوست داشت. از شعارهای مرد هم خوشش می‌آمد. ولی نمی‌دانست خلق‌ها چرا باید حرکت کنند و کجا باید بروند. وقتی از مادر پرسیده بود که چرا پدرش را کتک زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فکر کرده بود کاش پدر به جای شعر گفتن، نقاشی می‌کشید. داداش، شعرهای پدر را برای رازمیک خوانده بود. ناهید هم گاهی شعرهای پدر را زمزمه می‌کرد. شهرزاد می‌ترسید. پوزخند مرد غریبه می‌آمد جلو نظرش. دلش نمی‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.
مرد خم شد رو به آدم‌ها. دست‌هاش هنوز روی میز بود. ایستاده بود. بلند گفت: "من در این دادگاه برای جانم چانه نمی‌زنم."
زهرا دست‌هاش را شسته بود. حالا داشت توی کشوهای جلو آینه‌ها دنبال لوسیون می‌گشت. مادر اشاره کرد به زهرا که سر و صدا نکند. زهرا آرام نشست پشت به آینه و چشم دوخت به تلویزیون. صدای مرد از پشت همان سبیل پهنی که موقع شعر یا شعار خواندن می‌جنبید، از قطره‌ی ناچیز حرف می‌زد و از عظمت خلق‌های ایران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سیگار روشن می‌کرد. ناهید، زیرچشمی‌می‌پاییدش. مادر آه می‌کشید و نفرین می‌کرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلویزیون نشان بدهند. دلش برای پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر یواشکی از ایران رفته به یک کشور خارجی. گفته بود قرار است برای شهرزاد عروسک فرنگی بفرستد. شهرزاد، باور نکرده بود. رفیق‌ِ پدر بلند از تلویزیون گفت که فقط به نفع خلقش حرف می‌زند و پرسید که اگر آزادی حرف زدن ندارد برود بنشیند. دیگر برای سینما رفتن خیلی دیر شده بود. شهرزاد، دلش نمی‌خواست رفیق پدر برود و بنشیند. می‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو می‌کرد که پدرش را یک لحظه از تلویزیون نشان بدهند.
پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا کله. یکی با موهای صاف و دراز و سیاه، یکی با موهای فرفری. شهرزاد از هیچ کدام خوشش نیامد. اگر حرف‌های رفیق پدر درست بود، ‌پس زن‌ها داشتند برای جانشان چانه می‌زدند. آن‌ها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرف‌های قشنگی که رفیق پدر می‌گفت. دو تا کله سیاه بودند که برای عمرشان چانه می‌زدند. می‌خواستند زنده بمانند،‌ بیایند بنشینند جلوِ آینه، زیر دست رازمیک و بیگودی‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِی صاف کنند و بروند و با موهای فرفری برگردند تا رازمیک دوباره موهاشان را صاف کند. موی صاف خیلی مد بود.
وقتی رفیق‌ِ پدر را می‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را می‌خاراند. تلویزیون هنوز نشانش می‌داد. رازمیک و داداش ساکت بودند. مادر یواش گریه می‌کرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهید، چشم تنگ کرده بود رو به باران که هنوز می‌کوبید به پنجره. هوا تاریک شده بود. گفته بودند رفیق پدر را به دار می‌آویزند. وقتی می‌بردنش، از کنار دو تا کله رد شد. وقتی رد می‌شد، کله‌ای که موهاش صاف بود و دراز از خوشحالی کله‌ی مو فرفری را بغل می‌کرد و می‌بوسید. دو تا کله می‌خندیدند. آن‌ها را بخشیده بودند. شهرزاد نمی‌دانست چرا کله‌ی مرد باید از تنش می‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشیده بودند. فقط دلش برای پدرش تنگ شده بود و گردنش می‌خارید. شال قرمز را پیچید دور گردنش. کلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهید پرسید: "شهرزاد، بریم فیلم چیچو فرانکو؟"
با اینکه خیلی دیر شده بود،‌ مادر اعتراض نکرد. شهرزاد گفت: "نه."
رازمیک پرسید: "من می‌رم ساندویچ کالباس بگیرم. شهرزاد، موافقی؟"
بوی گوشت سرد و مانده پیچید توی دماغ شهرزاد. پرید طرف‌ِ دستشویی. ناهید رفت دنبالش. شهرزاد عق می‌زد. مادر برس‌ها و بیگودی‌ها را در سبدهاشان می‌ریخت. زهرا آواز جمعه زمزمه می‌کرد. شهرزاد، همه را از آینه‌ی دستشویی می‌دید. هِی عق می‌زد. داداش و رازمیک بیخودی گردنشان را می‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوی کالباس به استفراغ می‌افتاد.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
- مجموعه شعر "گُم" / نشر قطره / سال ۱۳۸۴
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.ganjineadabiat.blogfa.com
www.s8.picofile.com
www.novler.com
@jahan_tarjome
@piaderonews
و...

برچسب ها شیوا ارسطویی,
بازدید : 3
سه شنبه 8 ارديبهشت 1404 زمان : 0:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

آقای " بصیر احمدکریمی"، فرزند مرحوم "جلال­‌الدین­‌"، شاعر و فعال فرهنگی افغانستانی، زاده‌ی ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در روستای شاه­‌انجیر، شهرستان چهارکنت در استان است.

بصیر احمدکریمی

آقای " بصیر احمدکریمی"، فرزند مرحوم "جلال­‌الدین­‌"، شاعر و فعال فرهنگی افغانستانی، زاده‌ی ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ خورشیدی، در روستای شاه­‌انجیر، شهرستان چهارکنت در استان است.

مکتب را در لیسه عالی امان­‌الله­‌خان در مزارشریف با کسب رتبه‌ی نخست به اتمام‌ رساند و در سال ۱۳۸۴ پس از سپری نمودن آزمون کنکور در دانشکده‌ی شرعیات‌ دانشگاه بلخ دانشجو شد و مدرک کارشناسی­‌اش را در سال ۱۳۸۸ اخذ کرد، و به استخدام مدیریت اجرائیه­‌ی معاونت‌ استانداری بلخ در آمد.
نخستین دفتر شعرش ­را با عنوان "صدای یک­‌ پرستو" با تیراژ یک هزار شماره از سوی انجمن­‌ آزاد نویسندگان بلخ، با مقدمه‌ و ویراستاری استاد "وهاب مجیر"، در سال ۱۳۹۲ منتشر کرد.
در سال ۱۳۹۳، وارد دانشگاه پیام نور ایران شد و در سال ۱۳۹۵، موفق به دریافت مدرک کارشناسی­ ارشد، در رشته‌ی علوم سیاسی شد.
وی، در سال ۱۳۹۶، از طریق آزموندولتی به عنوان رئیس دفتر مقام استانداری سرپل انتخاب و تا سقوط جمهوریت ایفای وظیفه نمود و در کنار وظیفه دولتی، عضو هیات تحریر هفته­‌نامه‌ی آینه­‌ سرپل، رئیس کمیته‌ی رسیدگی به شکایات زنان در ادرات دولتی و منشی کمیته­‌‌ی امنیتی استان بود.
طبق گفته‌ی خودش؛ سه مجموعه شعری­‌اش به‌نام­‌های: "یک کوهستان درد"، "آواز روستا"، و "سلام آشنا" بنابر دلایل متعدد پیش از چاپ نابود شده­‌ است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
پل سرخ و کتاب و کافه­‌ها را
گل سرخ و تمام جاده‌ها را
ببخش بار دگر پیغمبر عشق
چکر پغمان بُریم آدینه­‌ها را

(۲)
تو لبخند بهارِ جان عاشق
گل‌ سرخ مزارِ جان عاشق
در این غوغاسرای زندگانی
تویی بر من قرار جان عاشق

(۳)
لبش رنگ انار و آب انگور
نگاهش آموی سرمست و مغرور
فدای تار مویش، جان عاشق
ولی درد از تنِ طناز او دور

(۴)
لباست زرد و شالت ارغوانی
و چشمانت دو شهر مهربانی
میان دفتر عاشق گذاشتی
رفیق! لبخند نازت را نشانی.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

بازدید : 2
دوشنبه 7 ارديبهشت 1404 زمان : 5:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد " سیروس امیری زنگنه"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی دوم خرداد ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در باغملک است.

سیروس امیری زنگنه


استاد " سیروس امیری زنگنه"، شاعر خوزستانی، زاده‌ی دوم خرداد ماه ۱۳۴۳ خورشیدی، در باغملک است.
اشعارش در مجلات و نشریات مختلفی چاپ و مناشر شده، ولی افسوس که تاکنون کتابی از اشعارشان را چاپ و منتشر نکرده است.
ایشان مبدع و طراح شعر "دو بیت سپید" هستند.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
دوسه خط
بوسه نوشتم
سر خط
باران شد

زندگی سخت شد و
عاشق تو
نالان شد

روز دلواپسم و شب همه شب اعدامم

بی‌تو
ای وای فقط تاول دل
تاوان شد.

(۲)
این شنیدی که
بعد از
دوسه خط
بی‌تابی

ناگهان نقطه
خودم را
سر خط می‌بینم

یا که بعد از
دو‌سه لب
از سر عکست
هر شب

قرص خواب‌آوار خود را
ز لبت می‌چینم؟

(۳)
غروب
بی او
باران
غمگین به خیابان
قدم می‌زند
زرهم را بیاورید!

(۴)
هر که آمد پهلویم سهراب دید
من همان اسفندیار ناامید
من سیاووش را نمی‌شویم به آب
وای از دست تو‌‌‌ای گردآفرید

(۵)
سکانس بوسه را
بر پرده‌ی بازار
می‌بندی

تنفس
در کنار یار را
در صحنه‌ی دیدار
می‌بندی

تو رقص گیسوی
یک بید مجنون
بر کنار
بوم یک نقاش

به فتوا
با چماق و خنجر تاتار
می‌بندی

(۶)
دست می‌کشم
به پشت ثانیه‌ها
به سر و گوش عقربه‌ی دقیقه گرد
روز از تلاطم می‌نشیند
ساعتی با هم در علف‌زار چرخ می‌زنیم
از همه چیز می‌گوییم
از ساعاتی که می‌شد
نصف شهر را
فتح کرد
و به تاخت تا وقت وعده
رفت
و نشد
از رم پرندگان ترسیده دم سم‌های ثانیه‌گرد و از
همیشه دیر رسیدن
بالای سر پرنده‌ای که
ساچمه‌ها از چشمانش
با خون بیرون گریستند، گفت

و باز گفت
قرار از کافه گریخته بود از ترس
از تاخیر
از احتمالات
از دستگیری
اما کسی که دلبسته باشد
اغِلب حوالی محل قرار
با ثانیه گرد ملتهب
از دور
کافه را
می‌پیماید با چشمان مضطرب
می‌شود از له شدن
ته سیگارهای پیاده‌روها فهمید
و سیگارهای نصفه خاموش
که معشوقه
تا ساعت دستگیری تو
نه چیزی خورد
و نه سفارش قهوه داده بود
همین قدر نازک دل
همین قدر پر تشویش
مثل من
من و تو
مثل اغلب اوقات هم‌شهری‌هایمان

می‌شود گفت از
ساعت‌ها
از ثانیه‌گردهای کبود
دقیقه‌گردهای شکسته و
دستگیر شده
و ساعت‌گردهای کوتوله‌ی خوابیده در
بازداشتگاه‌های دنج میز ساعت‌ساز پیر

و گفت مردم شهر
با دست و دل خالی
به دیدارهای اضطراری
رفته
برگشته
فرار نکرده
دارو خورده و
خوابیده‌اند
بی‌آنکه فرصت کنند
به بازجوها بگویند
انسان اگر
به دیدار انسان نرود
پس
اسب‌های ثانیه‌ها را
کدام خسروان
زین کرده
و در مملکت خیال مشتعل خویش
تا پای قصر شیرین
به مصلحت عشق
بتازانند

بگذریم
حالا که ساعت
سال‌هاست
عقربه ترک خورده‌اش را
گچ گرفته
با چفیه انداخته
گردن اوقات نحس
و ثانیه‌گرد را
زیر بغل زده
ساعت گرد معلولش را
روی صفحه پس پشت دقیقه گرد
به سختی می‌کشد

بگذریم
بالاخره یکی
ماه را
بالای میز کار
برای به تیک تاک انداختن زندگی
و انهدام پتیارگان خاموشی
روشن خواهد کرد.

(۷)
این روزها
دست زده‌ام به تمرین کلمات انتحاری
مثل این که بگویم
دشنه
اسب
و بعد خداحافظی از مادر
هنوز
نرسیده وارسیده
پایم از رکاب در نیامده
کسی وطن را
تا دسته فرو کند در پهلویم
بگویم
عشق

دختری ممنوعه
از قلعه‌ای کهن
چهاردیوار خونی شعر برایم بفرستد
و بمیرد

سنگ
گنجشک کاغذی
قیچی

تاب
تاپ
عباسی

شلوارک
دریا

خدا، عمو زنجیر باف را
پشت کوه نندازی

مثلا
از این دست کلمات
و اجناس مخالف از
لهجه‌های مختلف که

در خنزر پنزری خدایی خراز باستانی و زبانشناس
یافت می‌شود فراوان

شبانه که خراز نیست
و فلفل هندی نایاب
چقدر خال مهرویان را
تا باطوم
بر سرم کوبیدند

گفتم
بوی بابونه
از زیر یا کنار هرچیزی
بوی بابونه‌ست

کسی گفت: خفه
سهراب برای این مُرد
که دماغش بوی قرمه سبزی را
از زیر کلاه‌خود شنید
این روزها مرزهای خاطر میانه
کوتاه‌اند
و با شتر پیمودنی‌تر
حرف از
کلاه‌خود و
مرامِ _
قاطر میانه‌ای نزن که
شن‌زارهایش هنوز
طعم خون دختر می‌دهند
و مردان جیغ جیغوی جگر سوخته‌اش
مالیات به آرامش دنیای بی‌تفنگ نداده
و در هر، حی‌السلاح
کشتگانش
در نماز میت
سلام نظامی
به فرمانده می‌دهند

عزیزم
قاب بر دیوار خواب خلق
همیشه دختری ایستاده میخ می‌شود

محبوبم
بمان
زخمه از ساز رفتن برگیر
از خاطر میانه
تا صحرای سینه
عنکبوت‌ها
بر اهرام فراعنه
تار می‌زنند.

(۸)
دیشب
خواب دیدم

شبی سرد
که هیچ ماری
در قصه نبود
و سیب
و فریب
هنوز در داستان
دهان تیپی را
برای خروج نیافته بودند

و باور
داستان عتیقه‌ای بود
از زیست نوعی جاندار دو پا
که شیارهای مغزشان
چندان عمیق نبود
و هر که می‌گفت
من از آسمان شنیدم
فلان سوسمار برای رشد
فلان آلت خوب است
شیار مغزشان دستور
به قتل عام سوسمارها می‌داد
خبری نبود

و در خیال خاک
تنها علف‌ها
با پچ پچی ریز
لای صخره‌ها
با ترسی نازک می‌روییدند

به شکل هلال نازکی
از چالاب
از برکه‌ای که
کنارش گوزن‌ها می‌رقصیدند
از تشت آب حیاط پیرزنی که
پسرش را
به جرم پناه دادن به گربه‌ای زخمی
برده بودند

از آب مانده در جدول کنار خیابانتان
گذشتم
تا خبر عاشق شدنم
به تو،
پلنگ‌آبادی دور دست،
که قرار است
علف‌زار جانم را
به شکارم بیاشوبی
و گلویم
به دندان گرفته
از صخره‌ها بالا برده
نیمه جانم را
لای دو شاخ‌ تنها درختی که
سیاهی کوه را
به جستجوی آتش
"آتشکاران جنگل" پیموده
بنوشی،
و از استخوان‌های رسته‌ام
در نسل‌های بعد زمین
چوپانانش
نی ساخته
به گوش بره‌های مابعدالطبیعه
داستانم را
بنوازند
در این شعر
پرده بردارم.

(۹)
محبوبم
تا سنگ
و صخره‌های یک وطن را
سکوت بفرساید

عشق را
از من در نوجوانی پنجره
و تو را
در کوچکی
زیر پستان مادر
به روسری گرفتند

برای آبادی فکر دیگری باید کرد

زنگُل را
بر گردن قوچ پیشروی اتاق شکارچی
آویختند
و هر پسین
نی چوپان
بر دیوار کلبه‌های یکجانشین
گله‌های صامت را
با مصوت‌های بلند
کوتاه
بعد
کمی‌آرام
و ناگهان
بریده
که بگیرید
بخورید
و بیاشامید
"که این
قسمتی از بدن من است"
از عشای ربانی
به کشتارگاه می‌برند؟

(۱۰)
پرنده‌‌ها پرواز را انکار
به درخت‌ها دیگر
ایمان نداشتند
ماهی‌ها
به سنگ‌ها و اعماق
انسان‌ها
از خیابان‌ها گریختند
من و تو
که نه درخت
نه طاق
نه صخره و سنگی داشتیم
برای گریختن

خانه‌ای که نداریم هم
از تنهایی ما دور است
دور

کوچه هم
پاگرد ندارد
ما نمی‌توانیم
از دوست داشتن
پایین‌تر بیاییم
آزادی را اگر
می‌خواه‌‌‌ای بخواه
اما
در چشمانم نگاه کن
راست بگو
ما که
نه خانه داریم
نه کوچه مهلت یک بوسه به ما داد
حتی در کوچکی
نه من پرنده‌ای داشتم
که در نای ات
بخوابانمش
تا برایم بخواند
وقتی که دلم
اشک‌هایش را
پشت دندهایم
پنهان می‌خواهد بریزد،

آزادی را
بخواهم برای چه
وقتی درخت‌ها
در من
توهمی‌از جریانی سبزند
و گردن‌ها
یادگار طنابانند

بیا پاگردی پیدا کنیم
کمی‌کنار یک برکه بنشینیم
و به ماهی‌های کوچولویی که فقط
دنبال دریا
"شبیه شایعه
در دهان زنان روستایی می‌چرخند
و بزرگ می‌شوند"
نگاه کنیم
و بخندیم.


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@Newsnetworkraha
https://t.me/+e2UePJIk4CwxYTE0
و...

بازدید : 6
يکشنبه 6 ارديبهشت 1404 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

بانو "توراندخت صمدانی"، شاعر ایرانی است.

توران صمدانی


بانو "توراندخت صمدانی"، شاعر ایرانی است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
بیا جانا دلم در نوبهار زندگانی مُرد
امید من جوانی بود و آن هم ناگهانی مُرد
مگر بار دگر عشقی رسد، شوری دگر آرد
وگر نه آن همه عشق و نشاط نوجوانی مُرد
بده ساقی ز میخانه، بده آن جام و پیمانه
که ساقی این دلم ازحسرت دنیای فانی مُرد
در این صحرا چو گل پیدا شدم تا خود بیاریم
جمال و جلوه‌ی رویم، به تاراج خزانی مُرد
خوشا آن بلبل شیدا، که نالید از غم هجران
خوشا آن عاشق بیدل که بهر جان فشانی مُرد
از آن قُوت روان قوت بده بر جان افسرده
که بنیان بقای من ز فَرطِ ناتوانی مُرد
هلا "توران" به نزد او منال از محنت دوران
که این جا هر که آمد از غم نامهربانی مُرد.

(۲)
ای که از حال دلم هیچ نداری خبری
در دلِ سنگِ تو فریاد ندارد اثری
همه گفتند حذر کن دل دیوانه ز عشق
به جز از عشق توام نیست هوای دگری
تو که از حال پریشانِ دلم آگاهی
گاه‌گاهی بنما رو سوی عاشق نظری
من به جز یاد تو و نام تو در جانم نیست
تو ولی از من دلداده نداری خبری
طبل رسوایی من را همه دنیا زده‌اند
بی‌خبر از دل من نیست دلِ رهگذری
آرزو می‌کنم از این قفس آزاد شوم
شاید از این شب تاریک بر آید سحری
کاشته بذر محبت به دل خود "توران"
به جز از شوق وصال تو ندارد ثمری.

(۳)
رفتی و آینه‌ی لذت دیدار شکست
دل نازک دلم از هجر تو دلدار شکست
در فراقت غزل سوگ سرودم شب و روز
قلم و وزنِ نجیبانه‌ی اشعار شکست
در نبودت گل احساس دلم پرپر شد
قدِ آراسته‌ی سرو سپیدار شکست
کاش بودی و ببینی که ز رسوایی عشق
شیشه طاقتم از طعنه‌ی اغیار شکست.

(۴)
می‌بده ساقی که ما را با تو صدها گفتگوست
شرح احوال پریشانم چو زلفت مو به موست
خضر بر هستی رسید و وین سکندر قرن‌هاست
کز پی آب بقا بیهوده اندر جستجوست
شد بهار و چون نسیم صبح فروردین مرا
فرصت دیدار باغ و کوه و صحرا آرزوست
چشم مستت کرد مستم تا ابد از جام‌ عشق
ورنه کی مستی دهد دائم می‌که در سبوست
قصه‌ی ما را نگو راوی که در هر سطر آن
داستان جان‌گداز و صحبتی پر‌های و هوست
کی به وصل یار خود واصل شود آن عاشقی
کز پی نام و نشان‌ و حفظ جان و ابروست
دل به‌وجد آید چو می‌آید صدای آشنا
تلخ یا شیرین هر آنچه یار می‌گوید نکوست
نشئه‌ی باده چنان کرده‌ست او را مست دوست
کوه به هر سو رو کند بیند که "توران" رو بروست.

(۵)
[عاشق گم گشته]
شبِ تاریکِ مرا جلوه‌گه ماه کجاست
من به‌دنبال تو می‌گردم و آگاه کجاست
در رهِ عشقِ تو گم‌ گشتم و کس باز نگفت
که در این ظلمت و تاریکی شب راه کجاست
آن چه دل خواست نگردید میسر همه عمر
یا رب آن طالعِ فرخنده‌ی دلخواه کجاست
آتش حسرت دل مملکت عشق بسوخت
شده‌ام خاک نشین و دل بی‌آه کجاست‌
دل من رفت دمی‌در پی مقصود ولی
همه رفتند و نشد فاش که این راه کجاست
من به امید وصالت همه جا بگذشتم
نیستم تا به برت، منزلت و جاه کجاست؟
کنج صحرا گذرم شاد نشینم با عشق
عاشق خاک‌ نشینم در و درگاه کجاست
در رهِ عشق نگیرند ز "توران" خبری
کآخر آن گمشده‌ی عاشق جانکاه کجاست.


گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄


سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/+UmRrkEgfEg5iODM0
https://t.me/setarehaye_sorbi2
@Starhysrbi
و...

برچسب ها
بازدید : 5
شنبه 5 ارديبهشت 1404 زمان : 6:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

خانم " پریسا صفاریان" شاعر، ترانه‌سرا، منتقد و مدرس ترانه‌ی ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، از سن ۱۸ سالگی به صورت حرفه‌ای شروع به ترانه‌سرایی کرد.

پریسا صفاریان


خانم " پریسا صفاریان" شاعر، ترانه‌سرا، منتقد و مدرس ترانه‌ی ایرانی، زاده‌ی سال ۱۳۶۹ خورشیدی، از سن ۱۸ سالگی به صورت حرفه‌ای شروع به ترانه‌سرایی کرد.
ایشان در کنار ترانه‌سرایی، موفق به تألیف یک مجموعه شعر کلاسیک نیز شده است. این مجموعه با نام «پس لرزه‌های رفتنت» در سال ۱۳۹۵ در انتشارات مایا به چاپ رسید.
دومین کتاب ایشان، مجموعه ترانه‌ای با نام «پریزاد» است، که سال ۱۳۹۶ در انتشارات فصل پنجم چاپ شد و سومین کتابش نیز، مجموعه ترانه‌ای با نام «یه ساعت جهانت رو تعطیل کن» است، که در سال ۱۳۹۹ در انتشارات فصل پنجم به چاپ رسید.
سومین مجموعه ترانه‌اش را تحت عنوان «نسخه‌ی مجنون من» توسط انتشارات فصل پنجم منتشر شده است.
ایشان به تدریس اصول ترانه نویسی (مبتدی و تخصصی) و نقد ترانه نیز اهتمام دارد.

◇ نمونه‌ی ترانه:
(۱)
یاد تو سوسو می‌زنه هر شب
توی شبای شعر این خونه
لب‌های تو که هیچ، اسمت هم
می‌تونه لب‌هامو بسوزونه
یک بار نه، صد بار توو رویا
دور تنم دستاتو پیچک کن
اسمت اگه از قلمم افتاد
به آیه‌های شعر من شک کن
غیر از تو از هرچی بخوام حتی
یک بیت بنویسم، نمی‌تونم
انقد چکیدی رو تن شعرام
بوی غزل پیچیده توو خونه‌م
اینکه یه گوشه اشک می‌ریزم
وحشی‌ترین شکلِ یه فریاده
یعنی خودم خسته شدم اما
احساس من از پا نیفتاده
تبعید کن من رو به آغوشت
خسته‌م از آزادی اجباریم
حال منو ببینی، می‌فهمی
آشفته تر از موت هم داریم.

(۲)
اونی که رویاهاشو دزدیدی
چن وقته که رویا نمی‌بافه
جاتو گرفته توی این خونه
موسیقی آروم و نسکافه
باید بدونی از سرم افتاد
بوسیدن عکساتو و شبگردی
من از تو دل کندم درست عین
کاری که تو با قلب من کردی
دلتنگی من دیگه پیدا نیست
هر صبح از رو بالش خیسم
دیگه نمی‌رم توی اون کافه
تنها بشینم شعر بنویسم
دیگه نمی‌پیچه تو این خونه
هر شب صدای تلخ فریادم
ای کاش می‌دیدی که بعد از تو
من خم شدم اما نیفتادم
اینبار بازی رو نمی‌بازه
اونکه جوونیشو کنارت باخت
ای کاش می‌دیدی که نامردیت
از این زن تنها چه مردی ساخت.

(۳)
چیزی نبودم توو جهان تو
می‌رم تنم سهم خودم می‌شه
چیزی نبودی توو جهان من
می‌ری و هیچ از هیچ کم می‌شه!
زخمی‌شدی توو جنگِ بی‌دشمن
با ضربه‌های فرضیِ کاری
از اتفاقی که نیفتاده
قد یه دفتر خاطره داری
تلقینِ تب کردی به آغوشت
اما تنِ این رابطه سرده!
تا کِی مسیری که نرفتی رو
پاهای تو، می‌تونه برگرده؟
بغضامو هر ثانیه می‌بلعم
لبریزم از حرفای ناگفته
من اتفاقی‌ام که می‌دونی
هرگز توو آغوشت نمی‌افته
راه اومدم با تو، ولی کم کم
حس می‌کنم که وقت پروازه
یه عمره من توو خلوتم حبسم
با اینکه درهای قفس بازه.

(۴)
مثل من و صدتا رقیبی که
جادوی چشمای تو رو دیدن
بین همه پیراهنا جنگه
واسه توو آغوش تو خوابیدن
سر نوازش کردن موهات
عالم و آدم شرط می‌بندن
جز دست شونه‌ات توی این بازی
دستای کل شهر بازندن
سر به هوا کردی یه دنیا رو
که سر به زیری‌های من پیداست
چه بی‌کلاه مونده سرم وقتی
این‌جا سر بوسیدنت دعواست
بین خودت هم با خودت جنگه
توو این هیاهو چیه ترفندت؟
گاهی تو زیباتری از خندت
گاهی جلو می‌افته لبخندت
بیچاره اون آیینه که هر صبح
با بهت، تصویرت رو می‌بینه
جدا چطور این حجم زیبایی
جا می‌شه توی قلب آئینه
شاعرترین شاعر منم وقتی
چشمم توو چشمای تو می‌افته
توو لحظه‌های خلق این چشما
قطعا خدا هم شعر می‌گفته.

(۵)
گریه کردم، اگر دلم خون بود
قهر کردم، اگر که رنجیدم
من همیشه خود خودم بودم
مصلحت‌هامو هم نمی‌دیدم!
من از اون آدمام که توو جنگ
بی‌حساب و کتاب و بی‌نقشه‌ن
از همونا که زود می‌رنجن
از همونا که زود می‌بخشن
از همونا که قلبشون دریاس
ولی گاهی زبونشون نیشه
من همیشه خود خودم بودم
نسل من داره منقرض می‌شه!


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

@parisa.saffarian69

برچسب ها پریسا صفاریان,
بازدید : 6
جمعه 4 ارديبهشت 1404 زمان : 5:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد "مصطفی هیأتی"، فرزند "تقی"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۵خورشیدی، در خیابان جعفری(چال قلاع) بروجرد است.

مصطفی هیأتی

استاد "مصطفی هیأتی"، فرزند "تقی"، شاعر لرستانی، زاده‌ی سال ۱۳۳۵خورشیدی، در خیابان جعفری(چال قلاع) بروجرد است.
ایشان در زادگاهش بروجرد نشو و نما یافت و تحصیلات ابتدایی را در دبستان "شکیبا " و دوره‌‌ی متوسطه را در دبیرستان‌های "محمدرضا شاه" و "بحرالعلوم" به پایان رسانید و سپس وارد مرکز تربیت معلم گردید و موفق به کسب مدرک لیسانس زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران و مدرک فوق لیسانس از دانشگاه علامه طباطبایی شد، و در دبیرستان‌های بروجرد و دانشگاه لرستان به تدریس مشغول شد.
مجموعه‌ای از اشعار ایشان تحت عنوان "یلدای انتظار" چاپ و منتشر شده است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
برخیزم و تن پوش سیاپوش کنم
آن گاه ز شوکران غم نوش کنم
از "مهر" بگویم و ز "کین" کشته شوم
تا یاد ز قصه‌ی "سیاووش" کنم!.

(۲)
در بیشه‌ی عشق، عشق می‌کردم من،
بس کیف ز کیف عشق می‌کردم من!
برقی زد و برگ برگ آن دفتر سوخت،
آن لحظه که مشق عشق می‌کردم من...

(۳)
از فاجعه‌ی "فین" به فغان است دلم،
از قتل "امیر" خون فشان است دلم،
وز آن رگ خون چکان این مرد "کبیر"،
لبریز چو جام شوکران است دلم!.

(۴)
یک‌بار گذرم کردم از آن بیشه
سرشار شدم ز برگ‌ها تا ریشه
سیل آمد و کند و برد ما را با هم
زان پیش که بشکفد گل اندیشه!

(۵)
هر بار، یلدا که می‌آید،
تازه به یاد می‌آورم،
انبوه کارهای ناتمامم را،
و ناگزیری زمستان در راهم را.

این بار هم،
پادرمیانی یلدا بود
میان من
و زمستان،
تا مگر به شادی بهاران برسانم
دوران پُرملال خزانم را.

چند زمستان دیگر را
باید به وعده‌ها بسپارم
و در انتظار بمانم
تا به پایان برسانم
انبوه کارهای ناتمامم را،
تا که به سامان برسانم
دفتر شعرهای بی‌پناهم را؟

(۶)
هر دو
از شاخه فرو افتاده‌ایم:
تو به "زوال" و
من به "کمال"؛
تو به "زردی" برگ و
من به "سرخی" سیب.

یک چند، راهمان از هم جداست؛
هر چند، پایان‌مان یکی‌ست:
روزی دوباره به نقطه‌ی آغاز می‌رسیم.

تا آن زمان، بدرود!
اما، به بدرقه،
می‌خواستم که بدانی (و می‌دانی)
که "سرخی" من چقدر وامدار "زردی" توست!

پس:
"سرخی من از تو،
زردی تو از من"!

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
@Ahmadmoattari
@mostafa.heyati
و...

برچسب ها
بازدید : 8
پنجشنبه 3 ارديبهشت 1404 زمان : 13:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

(۱)
لبخند تو
آوای مستانه‌ی کبکی‌ست
که در هوهوی باد
بر گستره‌ی زاگرس
جفت خود را عاشقانه می‌خواند

از ییلاق تا قشلاق آرزوها
مرغ آمین نوای تو را گوش خواهد داد

و من لبخند تو را
به جهانی نخواهم داد.

(۲)
جدایی ما
سوژه‌ی نقاشی شد
که هزاران چشم به آن می‌نگرند
تا اندوهش را
به تصویر بکشند.


(۳)
قامتت به بلندای زاگرس
چشم‌هایت به رنگ بلوط
گیسوانت به آبشار بیشه می‌ماند

و من شاعری از دیار لرستان
از زیبایی تو می‌سرایم.

#اکبر_نصرتی

بازدید : 7
پنجشنبه 3 ارديبهشت 1404 زمان : 5:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

علی کاوند

آقای " علی کاوند" شاعر لرستانی، زاده‌ی ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۴خورشیدی، در بروجرد است.

علی کاوند

آقای " علی کاوند" شاعر لرستانی، زاده‌ی ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۴خورشیدی، در بروجرد است.
کتاب "میم مشدد"، مجموعه اشعار آیینی ایشان است، که توسط انتشارات امتیاز چاپ و منتشر شده است. این تعداد در ۸۴ صفحه در سال ۱۴۰۱خورشیدی، به چاپ رسید.
ایشان، برگزیده‌ی جشنواره‌های ادبی بسیاری، از جمله، جشنواره‌ی شعر «برگزیده»، کنگره‌ی ادبی حضرت علی‌اکبر(ع) و... شده است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
خاتم نبی باشد که شانش هر نگینی نیست
دست خدا اصلا که در هر آستینی نیست
مانند زهرا که فقط هم‌کفو حیدر بود
غیر از خدیجه مصطفی را هم‌نشینی نیست
حجب و حیا اعلی، حجابش نور، دامن پاک پس
با عفتش غیر از ”مُطهر”ها قرینی نیست
آن خانه که روح‌الامینش خادم در بود
جای زنانی جز زنان این‌چنینی نیست
هر کس که شک دارد به دختر بودن این زن
حتی اگر علامه هم باشد، ”امینی” نیست
از دامن زن مرد تا معراج خواهد رفت
من مطمئن هستم که این بانو زمینی نیست
مال خدیجه، تیغ حیدر، هر دو لازم بود
این دو نباشد گفت پیغمبر که دینی نیست
مادر به دختر رفته این فصل‌الخطاب ماست
جز این دو بانو دیگر ام‌المومنینی نیست.

(۲)
همیشه دست به دامان مرتضی بودند
بنا به جمله‌ی «لولا علی»فنا بودند
سوال می‌کنم از اهل بدعت اینکه چرا
همیشه پیرو اولاد ناروا بودند
مگر غدیر نکردند با علی بیعت؟
بگو که جای ولی خدا چرا بودند
خبر به حد تواتر، سند صحیح اینکه
فراریان اُحد هم همان دو تا بودند
علی‌ست لایق حق یا که جبت والطاغوت
که سال‌ها پس از اسلام بی‌خدا بودند
به روز خیبر و در لیلة‌المبیت بگو
خلیفه‌های دروغین‌تان کجا بودند
فقط نه اینکه یتیم و اسیر و مسکین بود
که خلق سفره‌نشین‌های «هل اتی» بودند
علی کسی ست که در جنگ پهلوان‌ها هم
ز ترس شیر خدا دست بر عصا بودند
تو را که نون لنا خوانده‌اند جای چه غم
که بی‌تو آن دو نفر تا همیشه لا بودند.

(۳)
[انقلاب موشک‌ها]
زمان فتنه رسیده سکوت را بشکن
سکوت این سخن در گلوت را بشکن
ستون خانه‌ی این عنکبوت را بشکن
دو تا مثلث بین خطوط را بشکن
سکوت واژه‌ی تلخ زمان فریادست
زمانه منتظر انقلاب مقداد است
زمان رقص بلند یهود کوتاه است
که عمر دولت ابلیس نصف پنجاه است
میان بیشه‌ی شیران چه جای روباه است
شهاب ثاقب یک انتقام در راه است
بگو به آل خلیفه امام می‌آید
طنین طنطنه‌های قیام می‌آید
بگو به شیخ صعودی سقوط نزدیک است
تراژدی فروپاشی‌ات رمانتیک است
زمان بغض فرو خورده‌ی بالستیک است
سرود مردن‌تان هم نوای شلیک است
بترس موشک ما بی‌مهار می‌آید
به طرز تازه‌ای از ذوالفقار می‌آید
بگو به ابرهه سجیل‌ها ابابیل‌اند
حریف فتنه‌ی این فیل‌ها ابابیل‌اند
سپاه قدسی‌هابیل‌ها ابابیل اند
جواب مکر اباطیل‌ها ابابیل‌اند
که انتفاضه صدای شکستن دیو است
شعار وحدت ما مرگ بر تلاویو است
بترس کوه بزرگ اراده آماده است
دوباره اسب مهیا و جاده آماده است
سواره صف شده است و پیاده آماده است
سیاهه لشگر ارباب زاده آماده است
سکوت شیعه تداعی نوستالژی‌هاست
که پشت صبر حسن ماجرای عاشوراست
نه از زیارت خود در حجاز بیزارم
که از هیاهوی بی‌اعتراض بیزارم
و از ریاضت اهل ریاض بیزارم
از این دیانت و از این نماز بیزارم
دوباره لشگر فرعون عذاب می‌خواهد
که دفع فتنه‌ی او سطل آب می‌خواهد
قسم به پای پر از تاول ابوذرها
به بغض‌های پدرها و اشک مادرها
به آه "ان کسر الزهری" برادرها
به مارایتُ و الّا جمیل خواهرها
به اذن رهبرم از کشته کوه می‌سازیم
مدینه را حرمی‌باشکوه می‌سازیم

(۴)
باز هم عشق به زنجیر در آورده مرا
و جنون تو به تکفیر در آورده مرا
خط به خط سوره‌ی توحید مجسم هستی
بارک‌الله خداوند معظم هستی
روز و شب مدح تو را شمس و قمر می‌گوید
ها علی بشر کیف بشر می‌گوید
باز هم معجزه کن آیه قرآن بنویس
باز در دور و برت آیه‌ی قرآن بنویس
بند نعلین تو مخصوص مسلمان شدن است
مور از فیض تو در حال سلیمان شدن است
در نجف باده‌ی انگور و رطب معروف است
زور بازوی تو در کل عرب معروف است
همه جا صحبت جنگاوری خیبر توست
حرف مرحب کشی بازوی جنگاور توست
عشق از گوشه‌ی چشمان تو در می‌آید
از غلامان تو هم معجزه بر می‌آید
لب گشا از لب تو در و گوهر می‌ریزد
و ز آوازه‌ی نام جگر می‌ریزد
بین دستگاه تو هر چیز مراتب دارد
مثلا نام علی سجده‌ی واجب دارد
طاق ایوان طلای تو ندیدن هرگز
پای گلدسته‌ی تو هو نکشیدن هرگز
رطب شهر نجف مزه چشیدن دارد
زیر ایوان طلا نعره کشیدن دارد
مدتی هست تمایل به شهادت دارم
مثل میثم به سر دار ارادت دارم.

(۵)
برای دوست شبیه گل است میهن من
ولی به دیده‌ی دشمن فرو رود خارش
چقدر سر که به دامان خاک گرمش ریخت
مباد اینکه شود کم شکوه بسیارش
به هیچ عرصه‌ی تاریخ تن نداده به ظلم
غرور کاوه گواه است و غیرت آرش
به یوغ ننگ اسارت نمی‌سپارد سر
اگر به راه تظلم زنند بر دارش
شهید بعد شهید و شهید بعد شهید
شمیم لاله گرفته گلاب بازارش
چقدر همت رزمنده داشت در میدان
چقدر زال که شد پهلوان پیکارش
که ذکر فاطمه شد نقش روی سربندش
که نقش حیدر کرار روی دستارش
نگین ملک سلیمانی است در دستش
برای آن که سلیمانی است سردارش
اگرچه کاسه‌ی صبرش هنوز جا دارد
پر است از عطش انتقام هشدارش
به حرمت دل پر خون مادر شهداست
که بوده در همه حالی خدا نگهدارش.

(۶)
از دست ساقی تا که بوی باده می‌آید
انگار بوی تربت از سجاده می‌آید
دل داده هر کس به علی اکبر لیلا
لیلا به مجنونی آن دلداده می‌آید
حتی اگر مثل حسین آید محال است این
مثل علی اکبر مگر شهزاده می‌آید
هرکس اسیر زلف تو در توی شهزاده‌ست
در محضر ارباب چون آزاده می‌آید
از هر جهت چون به رسول الله می‌ماند
بابا به استقبال او استاده می‌آید
پیچیده تحریر اذانش در دل تاریخ
امروز اگر مثل موذن زاده می‌آید
افزون تر از اغراق و از اندیشه بیرون‌تر
توصیف او کی در بیانی ساده می‌آید
مهر غلامی‌علی‌اکبر به پیشانی‌ست
بر گردن سگ بیشتر قلاده می‌آید.

(۷)
[زمینه]
بند اول
تنهاترم نکن تنهایی سختمه
بعداز تو بخت من همرنگ رختمه

بری هر روزه حیدر مثل شب میشه
بدون تو جونه من هی بر لب میشه

کوچه‌ها
شاهد غربتم میشه
چاه غم
رفیق صحبتم میشه
بعدتو
از خدا این و می‌خوام
کی دیگه نوبتم میشه

واویلا واویلا پهلوون بدر و احد پیر شده
میخندن بم میگن فاتح خیبر و زمین‌گیر شده

بند دوم

میگی می‌خوام برم خسته شدم علی
حرفی نمی‌زنم باشه قبول ولی

علی تنهای تنهای تنها میشه
آره تنها میشه چون بی‌زهرا میشه

بعد تو
کی به حسین آب بده
روی دست
زینب و کی تاب بده
بعدتو
دل‌خوشی کی به منه
مضطر و بی‌تاب بده

واویلا واویلا زور توو بازوهام میره از دستم
واویلا واویلا قوت زانوهام میره از دستم

بند سوم

یادش بخیر که تو بودی عصای من
بودی توو درد و غم مرهم برای من

حالا بعد از تو کار من زاری میشه
جای خالیت مثل زخم کاری میشه

بعد پسر
حال پدر زار میشه
بعد پسر
بابا عزادار میشه
بعد پسر
روی دلِ خون پدر
غصه تلنبار میشه

واویلا واویلا نعش جوونم روی دستای منه
واویلا واویلا اینکه تشییع میشه دنیای منه

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
www.hadithashk.com
www.isna.ir
@Yaqoote_sorkh
@Alikavand333
و...

بازدید : 16
جمعه 21 فروردين 1404 زمان : 6:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

آقای " سامان علی‌یاری"، شاعر لرستانی، متخلص به "سام‌یار"، زاده‌ی روز شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۲خورشیدی، در بروجرد است.


سامان علی‌یاری

آقای " سامان علی‌یاری"، شاعر لرستانی، متخلص به "سام‌یار"، زاده‌ی روز شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۷۲خورشیدی، در بروجرد است.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[کودکی]
فصل بازی زیر باران، عشق و شادی هم نمایان
چشمکی بر یار دیرین، شیطنت‌های دبستان
پر زدن در آسمان، چون شاپرک در باغ گل‌ها
با پرستوها پریدن، با شقایق‌ها به پیمان
قهر و دعوا بعد بازی، شور بودن در کنارش
گریه‌هایی کودکانه، خنده‌هایی بعد جبران
حجمه‌ای از حجم مردم، گم شدن در راه بازار
اشک چشمی‌در جریان، مادری با لرز و حیران
گم شدم در راه بازی، کودکی‌ام برده دنیا
درد داغی بر دلم شد، حال و روزم نا به سامان
فصل بازی با خودم شد، عقل و غم هم کاسه گشتن
خنده‌هایم را ربودن، بغض‌هایم پر ز برهان
آسمان مشکی نبودش، جاذبه در دام من بود
هرچه زیبایی که بودش مرد و علمم شد فراوان
چشمه‌ای بودم که راهی گشته‌ام در رود عمرم
عاقبت در خم نشستم، این کمر کج کرده بنیان
ای امان از دل که دلتنگ خودش شد وقت رفتن
آسمانی شد نگاهم، دل ولی در کودکستان.

(۲)
[تقدیر]
پر از شور شقایق که کنم رشد چه شیدا
ندارم خبر از دست زمان در خم دنیا
چنان ماه شبی تیره و تارم که بتابم
چرا ابر غمت در بر من گشت هویدا
جهان برده مرا در خم و پیچش لب تیغی
مبادا که مدارا بشود باز شکوفا
منم جامه‌ی یوسف که به کنعان ببرندم
ولی تکه‌ی من گم شده در چنگ زلیخا
بزد زخم زبان پشت نقابش به دلم باز
امان از دل تاریک و کمی‌نور به سیما
بزن نور تعالی به سرم تا که بمیرم
مرا بند تو در بند خودش برده به هرجا.

(۳)
[کویر]
پر از اشکم که این خاکم شده چون شوره‌زاری
تو از با ما یکی گشتن چرا پرهیز داری
کویری خشک و تنهایم نگاهم آسمانی
که شاید دل کنی از آسمان بر ما بباری
از آن روزی که رفتی دل ترک خورد و اسیریم
تو در ابری و من در غم چه رسم پایداری
بگو آخر چه کس از آسمان دیده وفایی
تو هم اینجا نباری آخرش بد شرمساری
زند با رعد و سرما بر سرت تا دل کنی یار
تنت را می‌دهد بر دشت یا بر کوه ساری.

(۴)
آنکه مست از بوسه‌اش هستی نگارم بوده است
او تمام هستی و دار و ندارم بوده است
دین و دنیای شما را هم به عشوه می‌برد؟!
او که روزی چون زلیخا دوست دارم بوده است
دشنه‌ای بر دل... تبر، از ریشه زد با طعنه گفت:
قطع اشجار کهن... در انحصارم بوده است
در من آشفته حال بی‌قرار منزجر...
خنجری جا مانده که در دست یارم بوده است
مرد بودن قصه‌ی بلعیدن اشک است و بس
سینه‌ی نمناک و باران...، راز دارم بوده است
شک ندارم خنجرش پشت شما را هم شبی
می‌شکافد او که عمری غمگسارم بوده است
قطره قطره می‌چکید از چشم‌های تیغ تیز
یاد بوسه بر رگی که داغ دارم بوده است
خودکشی تزریق دردی بی‌امان در زندگی‌ست
صد سرم از درد و غم سرشار بارم بوده است.

(۵)
در من خیابانی‌ست
که از هر کوچه‌اش
که عبور کنند
باز به تو می‌رسند.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://shereno.com/poet-66324.html
Samanaliyari@
و...

بازدید : 15
پنجشنبه 20 فروردين 1404 زمان : 7:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

خانم "مهناز الله‌وردی میگونی"، شاعر و مدرس دانشگاه، زاده‌ی روز پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۵۶خورشیدی، در تهران است.

مهناز الله‌وردی میگونی

خانم "مهناز الله‌وردی میگونی"، شاعر و مدرس دانشگاه، زاده‌ی روز پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۵۶خورشیدی، در تهران است.

ایشان دکتری زبان و ادبیات فارسی‌ست و عضو فدراسیون کوهنوردی و مدیر موسسه‌ی فرهنگی ورزشی میگونی و عضو ارشد بنیاد جهانی سبزمنش می‌باشد.

کتاب "دختر میگون"، مجموعه‌ای از غزل‌های ایشان است، که در اردیبهشت ۱۴۰۳، چاپ و منتشر شده است.

◇ نمونه‌ی شعر:

(۱)

دختر میگون چرا اینگونه غوغا می‌کنی؟
عاشقان را ناز شستت خوب شیدا می‌کنی
می‌خرامی‌عشوه و نازت ز من جان می‌برد
شعله‌ها در قلب و جان من تو بر پا می‌کنی
زلف افشان می‌کنی با غمزه‌ی افسونگرت
پس چرا عشق مرا این‌گونه حاشا می‌کنی؟
جان فدای خنده‌های مست و بی‌پروای تو
از چه رو آغوش می‌خواهم تو پروا می‌کنی؟
دست را پس می‌زنی و می‌نهی پا را به پیش
نامه‌ی بی‌پاسخم را بی‌وفا تا می‌کنی
اندکی هم رام شو، ای آهوی طناز من
عاشقم، آخر مرا در عشق رسوا می‌کنی
هر چه می‌خواهی بپر، تو کفتر جلد منی
باز می‌گردی به بام و یادی از ”ما“ می‌کنی.

(۲)

به قماری که نمودم همه‌ی قلب تو بردم
عشق زیبای تو را باز به این سینه سپردم
بعد سرمای نگاه تو فرو ریخت وجودم
بعد انکار تو در کنج دل از دلهره مُردم
از خودم رفتم و تسلیم شدم پیش نگاه‌ات
دل و جان را به تماشای غرور تو سپردم
نیست ممکن که از این واقعه در خویش گریزم
نیست پیدا که چه حرصی من از این حادثه خوردم
شوق خوابید در این جنگل و خورشید فرو مرد
روح رنجید و من خسته در این جسم فسردم
ریشه ریشه شده از خشم شما قالی ذهن‌ام
تکه تکه شده از حرف شما ساقه‌ی تردم
در دل دشت جنون‌ام همه شوقی همه شوری
پیش آن جام زلال‌ات همه دَردم همه دُردم
نیش چاقو و سه تا قطره‌ی خون، یک شب ماتم
من تن سرد تو را آه در آغوش فشردم.

(۳)

صبح می‌آید نفس‌هایش پر از آواز عشق
با صدای دلنواز بلبل طناز عشق
چشم‌ها را می‌گشایم رو به باغ زندگی
برگ ریزان می‌شود در دفتر پر راز عشق
خش‌خش پاییز و گاه دلبری‌های نسیم
رقص برگ و شانه‌های قافیه پرداز عشق
خوشه‌های نور را بر پلک گل می‌پاشد و
می‌دود در التهاب کوچه‌ی آغاز عشق
شاخه‌ی پاییزم و لبریزم از افتادگی
کام دل می‌گیرم از گلبوسه‌ی طناز عشق
صبح می‌آید و من غرق نگاهش می‌شوم
مست در آغوش گرم و بوسه‌های ناز عشق
تا شمیم صبح می‌پیچید درون کوچه‌ها
شعرهایم می‌شود لبریز از ایجاز عشق
هر سپیده با طلوع آفتاب چشم تو
صبح من خوش می‌شود از نغمه‌های ساز عشق.

(۴)

آنقدر برقص
تا باد بوی گل‌های پیراهنت را
تا بهشت ببرد
بگذار حوریان بفهمند
سرچشمه‌ی عطر بهشت
از دامن توست
برقص تا خورشید
در پیچش اندام تو غروب کند
و ماه از هرم نفس‌های تو سر بکشد.

(۵)

وارونه می‌خندم
وقتی در بند کلام نمی‌بینمت
وقتی روح سر کشم در حصار بی‌تفاوتی‌هایت زندانی می‌شود
وارونه می‌خندم
وقتی گیسوانم در خیال دست‌هایت شل می‌شوند و فرو می‌ریزند
و غم می‌شکند
در چشم‌هایم...

(۶)

من خدا را
نه در آن مسجد و دیر،
بلکه در عطر دل‌انگیز هوا و نم خاک
بعد یک بارش باران دیدم

من خدا را
در شفق‌های قشنگ دم صبح
انتظار لب شبنم به هوس‌های طلوع
بعد یک تابش آرام به روی گل سنگ
و در آن چهچهه‌ی مرغ غزل خوان دیدم...

من خدا را
در افق‌های بلند
در سراشیب پر از سنگ و صعود
سرخی موج در آن خط غروب
در نفس‌های دم سلسله وار
حس آرامشم از بعد فرود
در
نظر بازی خوبان دیدم...

من خدا را
در تو دیدم
آن زمانی که دلت بند دلم بود
چنان بند
که سودا زده از فرش مرا عرش خدا می‌بردی
تا به رویا و خیال
تا بهشت عدنت
زیر آن سایه‌ی گسترده‌ی عشق.
من تو را
نقش یک بوسه‌ی جان بخش بر این
روح زخمی‌پریشان دیدم

من خدا را
توی آیینه‌ی شفاف اتاقم دیدم
در همان وقت که از چشم ترش عشق فقط می‌بارید
من خدا را
روی آیینه خود
عاشق و گریان دیدم...

(۷)

تو را تا اوج خواهم برد
تو را تا فتح قله
تا به آنجا که دگر هرگز نباشد اوج دیگر جز بلندای غرور و شرم
تو را تا قله خواهم برد
به یاد مهربانی‌های چشمانت
بیاد زمزمه‌هایی که میخوانند ماندن را
به قعر دره‌های ساکت و فانی
و کشف راه‌های پرخم و سنگی
که تا دهلیز قلبت می‌کشاند این تمامم راا
و تو خواندی
مداوم گوشم از آهنگ تند آخرین دیدار
و باد هو هو کنان ترسیم می‌کرد گیسوانم را
پریشان‌حال و درمانده
بیمناک از این همه تنها شدن
آه‌ه‌ه
بیا جانم ستان اما همین یک لحظه را در پیش من باش،
هوا سرد است
و تو سرمای جانسوز تنت را دست من دادی
و من آهسته بغض از لب فرو بستم
چه می‌کردم
تو تا پایان روز و دوستی فرصت به من دادی
که بنشانم کنارت آفتاب و عشق و مستی را
دقایق تند و بی‌پروا
رژه می‌رفتن از روی خطوط درد و استیصال
و من پیوسته از هر سو
فرو می‌بردمش چنگال ترسم را
بر آن مهری
که در عمق دلت داری
بیا ما قبل این تاریکی مطلق
به تیر بوسه خاموشش کنیم لب‌های هذیان‌گوی مستم را،
بیا جانم ستان اما به‌قدر لحظه‌ای در پیش من باش...
به رویاها
سکوت ناب کوهستان
و شرم قله از مهمان ناخوانده و موزون قدم‌هایت
که تا بی‌انتهای راه می‌رفتند
و تو خواندی
به گوش کوه فریاد صلابت را
دهان صخره را بستی
که پژواک صدایم را ندا می‌داد
به عمق رود می‌گفتی سرود تند رفتن را
شبی تاریک بود و بیم تنهایی و ما در سوزش و سرما
و تو ماندی میان بوته زاری که تنش وحشت درو می‌کرد
دلم خوش بود
که فردا باز
به گام گرم پر شوقت
یخ سرد بلوری دلت
شبنم‌وار میـخندد...
خیالی نیست، نشد دیگر،،
و دیگر بار راهی و
هماوردی دگر آید
که راه قله را این‌بار خواهد یافت
نه زحمت بر دلت سازد نه بار عشق دوش تو...
و در آن راه وحشت زا
سرود زنده بودن را میان جمع‌تان فریاد خواهد داد.

گردآوری و نگارش:

#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها

- شبکه خبری رها نیوز
- پایگاه خبری شاعر

https://t.me/mikhanehkolop3

https://t.me/leilatayebi1369

https://t.me/rahafallahi

mahnaz_allahverdy@

https://yarnazanin.blogfa.com

و...

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 9
  • باردید دیروز : 6
  • بازدید کننده دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 54
  • بازدید ماه : 105
  • بازدید سال : 4582
  • بازدید کلی : 77279
  • کدهای اختصاصی