loading...

لیلایی

شعر و ادب و هنر و...

بازدید : 15
چهارشنبه 19 فروردين 1404 زمان : 14:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

زنده‌یاد " غلامحسین رضانژاد"، نویسنده‌ و شاعر ایرانی، متخلص به "نوشین"، زاده‌ی ۱۳ فروردین ۱۳۱۳خورشیدی، در اراک بود.

غلامحسین رضانژاد

زنده‌یاد " غلامحسین رضانژاد"، نویسنده‌ و شاعر ایرانی، متخلص به "نوشین"، زاده‌ی ۱۳ فروردین ۱۳۱۳خورشیدی، در اراک بود.
وی تحصیلات مقدماتی را در اراک و متوسطه را در تهران به پایان رسانید و پس از آن به تهران رفت و فارغ‌التحصیل رشته‌ی حقوق در مقطع لیسانس از دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران شد، و وکیل پایه یک دادگستری شد.
وی در کنار تحصیلات دانشگاهی، علوم حوزوی را نیز در محضر استادانی، مانند "شیخ محمدعلی حکیم شیرازی ذهبی"، "شیخ محمد سنگلجی"، "میرزا محمود شهابی"، "سید ابوالحسن رفیعی قزوینی"، "میرزا ابوالحسن شعرانی" و "ابوتراب هدایی" فرا گرفت.
سرانجام ایشان در ۲۸ اردیبهشت ماه ۱۴۰۱، درگذشت.

◇ کتاب‌شناسی:
از جمله آثار و مکتوبات وی می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد:
- حکمت‌نامه یا شرح کبیر بر متن و شرح و حواشی منظومه حکمت ملا‌هادی سبزواری
- حکیم سبزواری (زندگی، آثار و فلسفه)
- تمهید المبانی، تفسیر کبیر بر سوره سبع المثانی
- هدایه الامم، شرح فصوص‌الحکم ابن عربی
- مجموعه حواشی و تعلیقات حکیم متأله مرحوم سید ابوالحسن رفیعی قزوینی بر ۱۹ کتاب کلامی، فلسفی و حکمی‌حکمای متأخّر و قدیم
همچنین یکی از کتاب‌های ایشان به نام «اصول علم بلاغت در زبان فارسی»، در سال ۱۳۶۸، به‌عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی‌ایران از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی انتخاب شد.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

بازدید : 17
چهارشنبه 19 فروردين 1404 زمان : 7:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

زنده‌یاد " محمد امینلاهیجی"، شاعر گیلانی، متخلص به "م.راما"، زاده‌ی ۲۳ دی ماه ۱۳۲۶ خورشیدی، در یک خانواده متوسط شهری در لاهیجان بود.

محمد امینی

زنده‌یاد " محمد امینلاهیجی"، شاعر گیلانی، متخلص به "م.راما"، زاده‌ی ۲۳ دی ماه ۱۳۲۶خورشیدی، در یک خانواده متوسط شهری در لاهیجان بود.
وی نخستین شعری که سرود، در حدود سال‌های ۱۳۴۱-۱۳۴۰خورشیدی، بود و در آن با بیانی زیبا از وضعیت زندگی طبقات محروم سخن گفته بود. این شعر در روزنامه‌ی "پیام ملی" آن روزگار به چاپ رسید:
در هشتی برهنه خانه
گفتم به مادرم؛
امروز ما ناهار چه داریم؟
خندید و گفت: عزایِ غذای شب!

وی پس از پایان تحصیلات متوسطه، در کنکور سراسری شرکت کرد، و در رشته‌ی مهندسی آبیاری دانشگاه تبریز پذیرفته شد و در سال ۱۳۴۸، تحصیلات دانشگاهی را به پایان برد. در همان سال‌ها در مجله‌ی "خوشه" و مجله‌ی "فردوسی" به ‌صورت جسته و گریخته شعرهایش چاپ می‌شدند، و بدین‌سان او توانست در بین شاعران و هنرمندان و محفل‌های روشنفکری آن زمان، جای پایی برای خود باز کند.
در همان سال‌ها بود که به علت مبارزات آزادی‌خواهانه، در یک نیمه شب تابستان، عده‌ای از مأموران سازمان اطلاعات و امنیت شاهنشاهی به خانه پدری‌اش هجوم بردند و پس از جست‌‌وجو در گوشه و کنار، او را نیز با خود بردند. وی هشت سال در زندان به‌سر برد و عمده شعرهای گیلکی مطرح خود را متأثر از شور انقلابی آن سال‌ها در زندان سرود.
در سال ۱۳۵۷در اوج مبارزات مردم، به همراه خیل عظیمی‌از آزادی‌خواهان و هم‌رزمان خود از بند ستم رها شد و دوباره به آغوش گرم جامعه، بین هنر دوستان و آزاداندیشان بازگشت. پس از آزادی، فرصت را غنیمت شمرد و در فضای گرم و صمیمی‌سال‌های ۱۳۵۷تا ۱۳۶۰، بسیاری از سروده‌هایش را در زمینه‌ی شعرهای گیلکی و فارسی، به خواست و سلیقه خویش به چاپ رساند؛ از جمله "مشت و درفش" (شعر فارسی)، "غزل‌های بند" (گلچین شعرهای فارسی)، "شطرنج خون" (شعر فارسی)، "اوجا" (شعر گیلکی)، "جمهوری دموکراتیک سازها" (داستان فارسی برای کودکان)، "شکست‌ناپذیران" (رمان فارسی) و چند ترجمه از قبیل "آسوده خاطر" (فوئنتس)، "سران و سلاطین"، "انقلاب در انقلاب" و ...
وی به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت و به زبان فرانسه و ترکی هم کاملاً آشنا بود. پس از آزادی از زندان و پرداختن به امور مربوط به خود، به یاری دوستان و با توجه به رشته‌ی تحصیلی‌اش، توانست در تهران به کاری مشغول شود و در همان سال‌ها نیز ازدواج کرد. حدود سه سال بعد از ازدواج طی مأموریتی در رابطه با پروژه‌ای در اطراف لاهیجان، به همراه اکیپی از مهندسان شرکت، راهی گیلان می‌شوند. در ۲۰ مرداد ۱۳۶۴، یکی از روزهای گرم تابستان، پیش از شروع کار در دفتر شرکت ـ در شهرستان کلاچای ـ به علت گرمای هوا و برای خنک شدن، یکی از دوستان تبریزی او، خود را به آب زد. لحظه‌ای نگذشت که دریا طوفانی شد و محمد امینیبرای نجات جان دوست، خود را به آب انداخت، و خود نیز برای نجات دوستش، اسیر این گرداب بی‌حاصل شد.

مجموعه اشعار زنده‌یاد، " محمد امینی"، متخلص به "م.راما"، شاعر انقلابی، مترجم و مبارز برجسته‌ی ایرانی، که در دریا غرق شد، تحت عنوان "راسته‌ی آهنگرها" چاپ و منتشر شد. این مجموعه به کوشش آقای "رضا عابد"، و توسط انتشارات گل‌آذین، در واپسین روزهای سال ۱۴۰۳خورشیدی، منتشر شد.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[ای خلق]
ای خلق به خاک و خون کشیده
وی توده از ستم خمیده
بسیار ستم کشیده اما
آوای امید ناشنیده
هر سنگ بنای بیستون را
دستان تو روی سنگ چیده
هر پله و سنگ تخت جمشید
از رنج تو قصه‌ها شنیده
در این سه هزار سال تاریخ
خون از تن زخمی‌ات چکیده
تاریخ، ولی به نام شاهان
افسانه و قصه آفریده
یک روز انوشیروان شاه
با دادگری سرت بریده!
وآن‌گاه خلیفه غارتت کرد
بر مسند خویش آرمیده
یک روز هجوم ایل افشار
چون گرگ، تو را، ز هم دریده
وآن‌گاه هجوم ایل قاجار
از کشته تو مناره چیده
برخاستی و قیام کردی
مشروطه شد از تو آفریده
شلاق هزارها "لیاخف"
بر پشت تو نقش‌ها کشیده
"ستار" تو را به خون کشیدند
تاجرمنشان زرخریده
این بود سزای تکیه کردن
بر تاجر و خان غم ندیده
از آن همه داغ دائم اینک
در باغ تو لاله‌ها دمیده
از آن همه رنج دائم اینک
در قلب تو خارها خلیده
ایام تشکل و امید است
ای خلق به خاک و خون کشیده
آینده از آن توست برخیز!
خیزی بردار تا سپیده...

(۲)
با پوست سیاهم
با رخت ساده‌ام
با قلب عاشقم
من در شیارهای آبی ذهنم نشسته‌ام
بالای ذهن من، یک تکه آسمان آبی گیلان
پایین ذهن من در خاک‌ها، رطوبت لاهیجان
و خون، خون خزر
در بند بند رگانم جاری
از سمت شرقی ذهن من، بوی مرافعه می‌آید
بوی دوشنبه بازار
بوی تصاعد روغن
بوی طویله، بوی تکلم چمپا
اینجا، یک روستایی خم می‌شود
و خواب خاک را آشفته می‌کند
اینجا همیشه صدائی است:
لاکو! باران نیامده است؛ دعا کن!
ریکا! به درد و رنج قناعت کن!
در سمت غربی ذهن من، من با تمام وجودم یک شرقی‌ام
حس می‌کنم طناب تسلسل را
بین دو دست و زحمت و زنبیل‌های چای
و چای خوردن آقایان را بر روی مبل
حس می‌کنم اندام یک دهاتی را
در عطر و طعم میوه
حس می‌کنم لبخند دختر چای باغ را
در استکان چای
با پوست سیاهم
با رخت ساده‌ام
با قلب عاشقم.

(۳)
[در آستانه دریا]
موج شتابناک
بر صخره‌ی سترگ فرود آمد و شکست
یک لحظه
یک صدا
آنگاه
تصویر مبهمی
از موج (از یک گذار موج)
از آنچه لحظه‌ای
زین پیش موج بود.

موج شتابناک
بر صخره‌ی سترگ فرود آمد و شکست
و گله‌های موج
از پشت سر هنوز شتابان می‌آمدند.


(۴)
[آن‌ها و ماه]
آن‌ها به ماه فرود آمدند
و ما / در ماه
آن‌ها مدارهای جاذبه ماه را
یک یک شماره کردند
و ما
ایام ماه را
چونان شکنجه‌های پیاپی
بر جان خویش نشاندیم
آن‌ها به نام نامی‌پیروزی
هجوم زدند جام‌های شفق رنگ باده را
و ما به گندمی
که شور کاشتنش را
از ما ربوده بودند
زل زدیم
تا باز هم مگر
از روی مهر سنبله‌ای هدیه آورد
به سفره‌های گمشده ما.

آن‌ها خود را ممالک
«پیشرفته» خواندند
و ما را
به نام بخش‌های عقب مانده
ملقب کردند.
حرفی نیست
اما
آیا به رشته‌های زنجیری
که خود به دست و پای تکاپوی ما
بافتند
اندیشه کرده‌اند؟

(۵)
[دیکته]
بچه‌ها!
کاغذی بردارید
بنویسید: کلاغ زیباست
بنویسید: کلاغ بی‌نهایت زشت است
بنوسید: که آذر خوب است
بنویسید: که دارا فردا
قهرمان می‌زاید
بنویسید: که دارا یک...
دارد
بنویسید که آذر
بی‌عروسک هم
تا شب جمعه‌ی آینده
مشق‌تان این باشد:
که پدر دندان دارد اما
نان ندارد بخورد.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://ghorankhanak.blogfa.com
https://lahijane-man.blogsky.com
https://danestegi.blogfa.com
https://milayjon.blogfa.com
https://shahrgon.com
https://asre-nou.net
و...

بازدید : 14
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 7:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد "ولی‌الله تیموری" شاعر، نویسنده و پژوهشگر لک زبان لرستانی، متخلص به " مبین بروجردی"، زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۵۲خورشیدی، در شهرستان بروجرد است.

ولی‌الله تیموری

استاد "ولی‌الله تیموری" شاعر، نویسنده و پژوهشگر لک زبان لرستانی، متخلص به " مبین بروجردی"، زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۵۲خورشیدی، در شهرستان بروجرد است.
ایشان متاهل و دارای دو فرزند دختر، به نام‌های "طاهره" و "نگار"، است، که هر دو هنرمند، شاعر و نقاش هستند.
در سال ۱۳۸۱، سرودن شعر را به صورت جدی آغاز کرد و در همان سال مجموعه داستان‌های پندآموز را نوشت و مجوز چاپش را از وزارت ارشاد اسلامی‌گرفت، ولی به دلایلی شخصی چاپ نکرد.
شرکت در کنگره‌های مختلف کشوری و استانی و شهرستان و دریافت بیش از ۵۰ لوح تقدیر در زمینه‌ی شعر و پژوهش و خدمت، از جمله، کارمند نمونه‌ی میراث فرهنگی در سال ۱۳۹۱و گرفتن لوح تقدیر از دست معاون ریس جمهور در سالن کنفرانس اسلامی، از جمله افتخارات ایشان است.
مستند «پدرم و تپه‌هایش»، پیرامون کار ایشان در اداره‌ی میراث فرهنگی و قسمت‌هایی از زندگی هنری ایشان، در سال ۱۳۹۳ساخته شد و در شبکه‌های مستند و شبکه ۲ و شبکه تهران و دیگر شبکه‌های تلویزیون پخش گردید.

◇ نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
زمانی با دلم رو راست بودی
همان طوری که دل می‌خواست بودی
نگاهت روی شعرم بال می‌ریخت
به روی واژه‌ها افعال می‌ریخت
به روی واژه‌ها لبخند می‌زد
دلم را با غزل پیوند می‌زد
غزل از باغ عشقم یاس می‌چید
گل زیباتر از احساس می‌چید
غزل با من خدایی حرف می‌زد
غزل کی از جدایی حرف می‌زد
غزل از واژه‌ها منصور می‌ساخت
به یاد کورشم منشور می‌ساخت
غزل بی‌تخت جمشیدم نمی‌کرد
دچار خواب و تردیدم نمی‌کرد
دلم حتی اگر بی‌تاب می‌شد
شبیه برکه‌ی مهتاب می‌شد
شکوفا می‌شدم باران تنم بود
نگاه آسمان پیراهنم بود
زمین را می‌گرفتم روی بالم
خزان هرگز نمی‌شد رنگ سالم

(۲)
آنانکه به من وصله‌ی ناجور زدند
یک روز همین حرف، به منصور زدند
ای عاشق دیوانه چه کردی که چنین
بر چهره‌ی زیبای تو‌هاشور زدند
احساس تو را درک نکردند چرا
بی‌آنکه بپرسند به شیپور زدند
لبخند به چشمان تو جاری شده بود
این سنگ زدن‌ها به چه منظور زدند
خورشید کجایی که شب از راه رسید
خورشید ببین ماه تو را تور زدند.

(۳)
هوا را کرده‌ایخوشبو تو با عطر دل‌انگیزی
بجز گرمای آغوشت نمی‌خواهم دگر چیزی
به تصویرم بکش اما به سبکی خاص و رویایی
شبیه قاب زیبای هزاران رنگ پاییزی
تو با چشمان باران خورده‌ات هر شب غزل بانو
درون جام چشمانم نگاهی تازه می‌ریزی
اگر با واژه واژه از خیالم هم‌قدم باشی
اگر در گردن شعرم تو دستت را بیاویزی
جهان را می‌کنی هم‌رنگ چشمان غزل خوانت
تو احساس مرا بانو چه زیبا بر می‌انگیزی.


(۴)
کسی موی نگارم را ندیده
نسیم چشم یارم را ندیده
در این عالم نگاه هیچ چشمی
گل روی بهارم را ندیده

(۵)
ای کاش تو گلبانگ اذانم باشی
لبخند قشنگی به لبانم باشی
آن روز مرا هیچ غمی‌دیگر نیست
صبحی که تو خورشید جهانم باشی

(۶)
وقتی که تو هستی همه جا همراهم
از فاصله‌ها حرف نزن با ماهم
ای عشق پیامی‌بده آرامم کن
ای عشق من آغوش تو را می‌خواهم

(۷)
تو با عشقت مرا در بند خود کن
دلم را عاشق لبخند خود کن
عزیزم شأن عشقت را نگهدار
رفاقت با کسی مانند خود کن

(۸)
خورشید، عجب خواب قشنگی دیده
در خانه‌ی من عطر زنی پیچیده
خورشیدِ دلم خواب تو تعبیر شده
یا عشق به کاشانه‌ی من تابیده

(۹)
کسی موی نگارم را ندیده
نسیم چشم یارم را ندیده
در این عالم نگاه هیچ چشمی
گل روی بهارم را ندیده

(۱۰)
جواب بی‌جواب واژه‌هایم
بیا یک شب به خواب واژه‌هایم
بزن بر تار دل چنگی دوباره
تویی آهنگ باب واژه‌هایم.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

برچسب ها مبین بروجردی,
بازدید : 14
دوشنبه 17 فروردين 1404 زمان : 8:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

زنده‌یاد " پرویز لونی"، شاعر و نویسنده‌ی لرستانی، و رئیس پیشین انحمن ادبی فردوسی الیگودرز، زاده‌ی دوم فروردین ماه ۱۳۱۱ خورشیدی، در شهرستان الیگودرز است.

پرویـز لونـی

زنده‌یاد " پرویز لونی"، شاعر و نویسنده‌ی لرستانی، و رئیس پیشین انحمن ادبی فردوسی الیگودرز، زاده‌ی دوم فروردین ماه ۱۳۱۱ خورشیدی، در شهرستان الیگودرز است.
وی از سال ۱۳۷۰ به عضویت انجمن ادبی الیگودرز درآمد و پس از ثبت رسمی‌این انجمن به نام «انجمن ادبی فردوسی»، در سال ۱۳۸۳ «نخستین رییس انجمن» بوده است.
ایشان که تحصیلات ابتدایی و دبیرستان خود را در شهرهای الیگودرز و بروجرد سپری کرده بود، فارغ‌التحصیل رشته‌ی زیست‌شناسی از دانشگاه جندی‌شاپور اهواز بود، که پس از استخدام در آموزش و پرورش به سال ۱۳۳۶، در همان رشته در دبیرستان‌های اهواز مشغول خدمت شد تا سال ۱۳۶۷ که بازنشسته شدند.
کتاب‌های مجموعه شعر «مندیش» که اشعاری در قالب غزل، دو بیتی و آزاد با مضامینی عاشقانه، سیاسی، اجتماعی است، مجموعه شعر طنز «نیشخند واژه‌ها» به گویش الیگودرزی، مجموعه ضرب المثل‌های الیگودرزی که در این کتاب در مقابل هر ضرب‌المثل یک رباعی به گویش الیگودرزی نیز خلق کرده است که با استقبال مخاطبان به چندین چاپ رسید، کتاب فرهنگ واژگـان «تیرفرنگ واژه‌ها» واژه‌های الیگودرزی از جمله آثار وی می‌باشند.
همچنین ایشان عضو فرهنگیاران واحد فرهنگ مردم سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی‌ایران بود و سال‌ها که با آن مرکز همکاری داشتند.
وی در چندین جشنواره‌ی ادبی، ازجمله چهارمین جشنواره‌‌ی سراسری «میلاد سرخ» تبریز در سال ۱۳۸۳، که به مناسبت میلاد با سعادت امام حسین(ع) برگزار شد، شرکت داشت و شعر وی به عنوان شعر برتر انتخاب شد.
از دیگر افتخارات ادبی وی به قرار زیر بود:
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی شعر طنز محلی - همدان - ۱۳۸۱
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی منطقه‌ای شعر طنز «سی‌قاف» - خرم‌آباد - اردیبهشت ۱۳۸۳
- برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی سراسری شعر محلی «نجواهای گمشده» - ایلام - اردیبهشت ۱۳۸۴
- برگزیده‌ی نخستین جشنواره‌ی منطقه‌ای شعر طنز «لبخنده» - الیگودرز - مهر ماه ۱۳۸۷
- برگزیده‌ی دومین جشنواره‌ی سراسری شعر عشایر - کوهدشت
و...

سرانجام ایشان پس از طی یک دوره بیماری، ظهر روز پنج‌شنبه، ۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۱ درگذشت.

◇ نمونه‌ی شعر بختیاری:
(۱)
بنازم سنت دیرین یلدا
شکوه و سایه‌ی سنگین یلدا
نگردد در دل تاریک اعصار
کدر آئینه‌ی آیین یلدا
شو و چله شو و شادی و شوره
شو برپائی جشن و سروره
آهورائی شووی اهریمن افکن
شو و تقدیس احباب حضوره
به هرجا ری کنم برد العجوزه
به هرجا پا هلم سر ما و سوزه
شو و چله شو و شادی و شوره
شو بر پائی جشن و سروره
بت افسانه ساز زمهریری
ننه سرمای پیل سر کو روزه
ننه سرما دلی اشکسته داره
دریغش اینه که پشتش بهاره
شو و چله شو و شادی و شوره
شو برپائی جشن و سروره
به ئی چُمَت به عالم تش وراره
توان از جسم و گل از گلشنش رفت
دی و سرما و برف و آش رشته
کدی تندیری و گندم برشته
شو چله شو و شادی و شوره
شو و برپائی جشن و سروره


(۲)
گذشتی اِز وَرِمْ سِیْلِم نکِردی
تیائینِه که لبریز هوس بید
دل سرخورده‌ی غم پرور مُو
به جولانگاه تو در دسترس بید!


(۳)
یادِ اُسُ که دِرار وُرارِِم کِردی
با ناوَک ناز خوت شکارم کِردی
با شعله‌یی اِز عشق ز سر تا پامِه
تَش وَندی و سوختی و پیارِم کِردی

◇ نمونه‌ی شعر فارسی:
(۱)
گفتم ز راز اژدها، باور نکردی
از خشم توفان بلا، باور نکردی
از آسمان تیره می‌گفتم که ابری‌ست
در سختی راه رها، باور نکردی
آخر به دام مکر جادوگر فتادی
بیراهه رفتی و مرا باور نکردی
از کوچ ایل اهل دل در ناکجاها
از غربت آلاله‌ها، باور نکردی
رفتی و رفتی تا به شهر شب رسیدی
خورشید را در انزوا باور نکردی
رفتی به راهی بی‌سرانجام‌‌‌ای دریغا
زنجیر و دام و دانه را باور نکردی
در آستین دوستان خنجر نهان بود
دردا خطر را در قفا باور نکردی
پیمان و هم پیمانه را با هم شکستی
جانا! خطا رفتی، خطا، باور نکردی
گیرم قفس را و کبوتر را ندیدی
اشک مرا دیدی، چرا باور نکردی!
از فتنه‌ی باد خزان گفتیم و اما
ای آشنا!‌‌‌ای آشنا! باور نکردی!.


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

سرچشمه‌ها
- شبکه خبری رها نیوز
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://paju.blogsky.com/print/post-6
https://www.ibna.ir/news/320061
https://t.me/joinchat/AAAAAEFMg-tWPQLLclB6MQ
https://telegram.me/FerdoosiAlg
@Shahalia
و...

برچسب ها پرویز لونی,
بازدید : 12
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 19:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

خانم " صبا محمودوند" شاعر، نویسنده و مترجم لرستانی، از بهار سال ۱۳۹۸ مطالبش را در نشریه‌های مختلفتی از جمله؛ هفته‌نامه سیمره، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، روزنامه سراری سایه، ماهنامه‌ی ادبی هنری آتش و… منتشر کرده است.
عضو در هیئت تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ادبیات داستانی چوک نیز در کارنامه‌ی ادبی وی دیده می‌شود.

صبا محمودوند

خانم صبا محمودوندشاعر، نویسنده و مترجم لرستانی، از بهار سال ۱۳۹۸ مطالبش را در نشریه‌های مختلفتی از جمله؛ هفته‌نامه سیمره، ماهنامه ادبیات داستانی چوک، روزنامه سراری سایه، ماهنامه‌ی ادبی هنری آتش و… منتشر کرده است.
عضو در هیئت تحریریه‌ی ماهنامه‌ی ادبیات داستانی چوک نیز در کارنامه‌ی ادبی وی دیده می‌شود.
وی در سال ۱۴۰۱ کاندیدای مترجم برتر چوک و در سال ۱۴۰۲ کتاب شعرش با نام «طبیعی‌ترین شکل ممکن» به عنوان اثر شایسته‌ی تقدیر کانون ادبی چوک برگزیده شد.
این بانوی هنرمند، در رشته‌ی مهندسی نرم‌افزار تحصیل کرده‌ و در نیمه‌ی راه، رشته‌اش را به زبان و ادبیات انگلیسی تغییر داد.


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
آخرین برگ به جا مانده از پاییز
زردی خورشید را به نارنجی غروب می‌رساند
و من آخرین قطره دلتنگی را در جدالم با آونگ‌های برگ
تا برسانم به سلول‌های خاموش
اما غروب برگ‌ها نزدیک است
و کسی نمی‌پرسد:
تکلیف دلی که دیگر تنگ نمی‌شود چیست؟


(۲)
دو نقطه‌ی دلم را
بر اولین سطر زمان گذاشته‌ام
تا پاک کند‌ چشم آلوده‌ی اندیشه را،
گوشواره‌ی حقیقت را بیاویزد
بر ویرگول احساس
و عشق را تا انتهای صفحه
در واژه‌ها تزریق کند.


(۳)
کسی چه می‌داند
شاید بر اساس آخرین شهود نجوم
در پس پرده
خورشید از ماه نور می‌گیرد.


(۴)
من دختر عشایرم
زاده‌ی طبیعت
بر فراز قلعه‌ی شهرم
می‌اندیشم
کوهی مخملین چگونه
از شبیخون سر بر آورده
و رسیده به دشتی سپید
و این طبیعت
گویی پیش از پیدایش جهان
کتابی بوده از آسمان
که هستی را تنگ گرفته در آغوش.


(۵)
قلبم جوانه زد!
ریشه‌هایش همه‌ی حس‌ها را بلعید
گلبوته‌هایش کمندِ بی‌حسی افکند
بر وجود بی‌رَنگم،
نمی‌دانم میوهایش چیست
اما ویارِ این قلب، تو هستی
که دوخته شدی
به وطنِ یک مهاجر
و در بی‌حسی محض
رویای بِشکاف، محال است که جدا کند تو را
از تار و پود قلبم،
گاه که وطن در قلبم اذان می‌خواند
بوی تو را می‌رساند
و در بی‌حسی محض
نمازم قضا می‌شود،
من تو را از خودت می‌خواهم
تا همه‌ی حس‌ها را برایم رنگ کنی.


◇ نمونه‌ی ترجمه:
(۱)
داستان «جست وجو در آب» نویسنده «کِوین ریچارد وایت»
■□■
در آبی نشسته بود که تا نزدیکی گردنش بالا آمده بود، ترانه‌ای را زیر لب زمزمه می‌کرد تا شاید برای لحظاتی از فکر وخیال رهایی یابد، افکارش درباره‌ی پسر مورد علاقه‌اش بود، او قسمتی از آهنگ را مثل یک نوشته‌ی منظوم که فاقد گیرایی شعری است و قسمتی دیگر را مثل یک ترانه‌ی واقعی زمزمه کرده و وقفه‌هایی بین قسمت‌های مختلف ترانه ایجاد می‌کرد؛ زیرا که آن ترانه تقریباً یک ترانۀ واقعی نبود. دستش را به سمت لیوان شرابی برد که روی صندلی توالت گذاشته بود. در این حین یک نفر خطاب به او با صدای بلندی داد می‌زد؛ صدا متعلق به مادرش بود. هنگامی‌که شراب را خرد خرد و آهسته می‌نوشید سرش را تکان داده و می‌خندید؛ او نیازی نداشت به شیوه‌ای زیرکانه به آن چه که الآن خواهانش است دست یابد، او فکرهایش را داشت و نوشیدنی‌اش را.
تنها جایی که دوست داشت با مکان کنونی‌اش عوض کند انتهای پلکان بود؛ فریادی شبیه به جیغ و از سر شوق سر می‌دهد، در آن لحظه گویی آن‌جا بود، او جای دیگری نداشت که برود؛ چه جای دیگری می‌توانست برود که به اندازۀ آغوش آن پسر امن و آرام باشد؟ به دور از هرگونه خطر و سروصدایی، در سکوت و آرامشی مطلق، اما پسر در جایی دیگر بود و کار خود را انجام می‌داد؛ دیرتر یا زودتر به دنبال دختر می‌آمد و آن دو با هم بیرون می‌رفتند تا قرار ملاقاتی رؤیایی داشته باشند.
صدای شخصی به گوش می‌رسید که دوباره داشت صحبت می‌کرد اما دیده نمی‌شد؛ به این صدا خندید.
او چگونگی نادیده گرفتن واژه‌ها را یاد گرفته بود؛ می‌توانست از گوش‌هایش بخواهد برای مدتی طولانی واژه‌ها را نادیده بگیرند. لیوان را روی صندلی گذاشت و تصمیم گرفت در آب فرو رود.
در آب ولرم غوطه‌ور شد، زیر سطح آب بود و آب کاملاً" او را پوشانده بود. به زمانی فکر می‌کرد که اسباب‌بازی‌هایش را با خودش به حمام می‌آورد و به جای این که آن‌ها را روی سطح آب بگذارد تا به طور نامرتبی روی آب شناور بمانند، آن‌ها را روی لبۀ وان حمام می‌گذاشت و مثل این‌که در یک میدان تیراندازی مرموز باشد، یکی یکی به آن‌ها ضربه می‌زد. یک روز آن‌ها داخل آب افتادند و او این امکان را برای آن‌ها فراهم کرد تا زیر آب بمانند و شنا کنند. آن‌ها علاوه بر ضربه‌خوردن نیاز داشتند تا شناکردن را یاد بگیرند، چرا که برای ماندن در دنیای خودشان باید قادر به شنا کردن باشند.
او به روی آب آمد تا نفس بکشد و دوباره به زیر آب رفت، با خودش فکر کرد؛ من همان بازیگر داخل فیلم هستم، فقط جیغ نمی‌زنم چون دلیلی برای انجام آن نمی‌بینم.
پسر و دختر در یک رستوران ایتالیایی نشسته‌اند، پسر قصد خوردن اسپاگتی‌اش را دارد، سپس دختر دستش را روی دست‌های او می‌گذارد و می‌گوید: «چیز مهمی‌است که باید به تو بگویم.» دختر مغرورانه لبخند می‌زند و موهایش را از جلوی چشم‌هایش کنار می‌زند.
پسر با لبخندی که چشم‌هایش را جمع کرده است لبخند دختر را جواب می‌دهد و می‌پرسد: «آن چه چیزی است؟»
دختر می‌گوید: «من نمی‌دانم در ابتدا چه قسمتی از عشق را با تو به اشتراک بگذارم.»
پسر می‌پرسد: «منظورت چیست؟»
یک آن دختر احساس می‌کند ذهنش در سرش متلاشی شده است؛ از اسپاگتی‌اش انتقاد می‌کند، متوجه می‌شود یک رستوران ایتالیایی مکان مناسبی نیست تا دربارۀ اعماق آب صحبت کنند، او فکر می‌کند بهترین مکان جایی است که ذهنش بتواند پذیرای سؤال‌ها باشد.
او دوباره لیوان شراب را برداشت، دهانش را پر از شراب کرد و آن را بلعید؛ احساس کرد وجودش را می‌سوزاند، حتی این سوزش را روی دندان‌هایش نیز احساس می‌کرد، با خنده‌ای گفت: «آیا چنین چیزی ممکن است؟» در اثرنوشیدن سرش داشت گیج می‌رفت.
روی کف زمین نشست و گفت: «من جایی ندارم که بروم، او حدود ساعت پنج به دنبال من خواهد آمد تا به اتفاق هم به جایی برویم.» او نمی‌دانست کجا می‌خواهند بروند؛ ولی آن‌جا نمی‌توانست یک رستوران ایتالیایی باشد، جایی که از نظر او مناسب یک میخانه بود، جایی که هیچ چیز توجه را جلب نمی‌کند، جایی که افراد معمولی وجود دارند و جایی که نیاز نیست لباس خاصی بپوشد، هر چند همۀ آن‌ها گمانه‌زنی بود.
درصدد بود تا لیوانی دیگر سر بکشد، دست‌هایش را به کناره‌های وان تکیه داد و با خودش فکر کرد؛ «کجا می‌توانم دربارۀ اعماق آب با او صحبت کنم؟»
دختر سعی کرد یک لحظۀ عالی را به یاد آورد؛
ما در پارک قدم می‌زدیم و درختان بلوط اطراف ما برافراشته بودند، از روی پلی عبور کردیم که جویباری در زیر آن روان بود، پسر به آن اشاره کرد و به من گفت که ماهیان قزل‌آلا در آب جویبار شنا می‌کنند.
من در پاسخ به او گفتم: «نه عزیزم، من می‌دانم آن‌ها ماهی کپور هستند چرا که پدرم یک ماهی‌گیر بوده است.»
و او مصرانه می‌گوید: «نه، این‌طور نیست.»
سرم را به علامت موافقت تکان می‌دهم و می‌گویم: «بله تو درست می‌گویی، زیرا من عاشق تو هستم.»
او می‌گوید: «واقعاً" عاشق من هستی؟»
می‌گویم: «بله و قسمت‌های بیشتری از عشق را دارم تا به تو نشان دهم ودربارۀ آن‌ها به تو بگویم.»
درست قبل از این که دختر شروع به صحبت کند و آن‌چه را که قصد داشت بگوید پسر به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و می‌گوید؛ «جایی هست که ما به زودی باید آن‌جا باشیم.»
و در آن لحظه گویی تصادفی رخ داده است و یک ماشین به سرعت به جایی برخورد کرده است، یا مثل مایعی که از کناره‌های ظرف بیرون می‌ریزد، آن لحظه رفت، آن لحظه منهدم شد.
دختر به او نگاه کرد و گفت: «جایی که می‌خواهیم برویم خیلی مهم است؟»
پسر گفت: «جای خیلی رؤیایی و خاصی نیست و فقط می‌خواهد اورا غافلگیر کند.»
او به نوعی از فراغت و آسودگی در زیر آب پی برد و کم کم داشت نفس‌هایش را از دست می‌داد، ناگهان به طور غیرمنتظره‌ای به بالای آب آمد و برای لحظاتی بریده بریده نفس کشید؛ سرش را از سمتی به سمت دیگر تکان‌داد؛ مثل این که برای رهایی از تارهای عنکبوت تقلا می‌کند. با خودش خندید و گفت: «چه جهنمی! در شرف از دست دادن آن می‌باشم و عشق بر من چیره شده است.»
تلفن او در اتاق کناری زنگ می‌خورد؛ احتمالاً" همان پسر می‌باشد و می‌خواهد به او بگوید در راه است یا نمی‌تواند بیاید. دختر قصد نداشت از جایش برخیزد، او خیلی آسوده و راحت بود، صدایی از تلفن او برخاست که حاکی از یک تماس از دست رفته بود، دو دقیقۀ بعد تلفنش صدایی دیگر ایجاد کرد تا دریافت پیام صوتی را به اطلاع او برساند. دختر با خودش فکر کرد؛ حتماً باید چیز مهمی‌باشد.
پنج دقیقۀ دیگر، برمی‌خیزم و خودم را برای او آماده و آراسته خواهم کرد، سپس با هم به جایی می‌رویم که بتوانم قلبم را از روی صدق و صفا و به سادگی به اشتراک بگذارم، این چیزی نیست که به آسانی آن را درک کرد، چرا که نه تنها دارای اجزایی به هم پیوسته نمی‌باشد بلکه چیزی بر آن پوشیده نیست و کاملاً" یک رنگ می‌باشد، پس این نمی‌تواند یک بازی باشد.
آن‌ها در ماشین بودند و به سمت حومۀ شهر می‌رفتند، به مدت دوساعت درراه بودند، چیز زیادی نگذشت که خورشید به خواب رفت و ماه بیدار شد، بنزین ماشین تمام شده بود.
پسر به دختر گفت که: «تو خیلی زیبا و فوق العاده هستی» و تمایل داشت به همه نشان دهد که آن‌ها با هم هستند و هیچ احساس خاصی از پنهان کردن آن به وجود نمی‌آید، چه کسی اهمیت می‌دهد؟ چرا آن‌ها نمی‌توانستند به دیگران بگویند که می‌خواهند وقت خود با یکدیگر بگذرانند و قضاوت کردن آن‌ها اهمیتی ندارد.
سپس پسر به سمت دختر رفت تا او را ببوسد و دختر مانع شد و به او گفت: «قبل از این که تو مرا ببوسی چیز مهمی‌است که باید به تو بگویم، دربارۀ اعماق آب است، دربارۀ چیزی که من عاشق آن هستم و درست همان نوعی از عشق است که می‌خواهم به تو تقدیم کنم.»
پسر گفت: «بعداً به من بگو، اجازه بده اول تو را ببوسم سپس به من خواهی گفت.»
دختر مخالفت کرد و سایه‌ای بر افکارش نقش بست، کم کم همۀ ذهنش را فرا گرفت، او باید با ندای ذهنش ارتباط برقرار می‌کرد.
دختر تصمیم گرفت حتی اگر پسر دوباره به او زنگ زد، هرگز با او تماس نگیرد و تماس‌هایش را پاسخ ندهد، اصلاً دوست نداشت آن لحظه را دوباره تجربه کند، چرا که چیزهای زیادی داشت تا بگوید، البته چیزهایی که شاید به ظاهر زیاد به نظر می‌رسیدند شاید به این خاطر که همۀ ذهنش را پر کرده بودند، اما پسر اهمیتی به آن‌ها نمی‌داد.
او بیشتر از آن پسر عاشق چیز دیگری بود، او عاشق امنیتی بود که داشت و درست همان‌جا امنیت را با تمام وجود احساس می‌کرد. متوجه نشده بود چه زمانی چشم‌هایش را بسته است؛ چشم‌هایش را باز کرد؛ به نوک انگشتان خود نگاه کرد؛ نوک انگشتانش چروکیده شده بود، مدت طولانی بود که در آب وان فرو رفته بود، شراب آب بدنش را گرفته بود، مثل درختی که شاخه‌های آن را بریده‌اند و آن را هرس کرده‌اند، او هم هرس شده بود و قسمت‌های اضافی‌اش از بین رفته بود. موهای بلندش در آب پریشان بودند، همۀ بدنش را آب پوشانده بود، درحقیقت امنیتی کامل او را فرا گرفته بود، او نمی‌خواست جایی دیگر برود، به ذهنش خطور کرد؛ آیا آن پسر می‌تواند یک روز دیگر منتظر بماند؟ بله او می‌تواند، من چطور؟ آیا من می‌توانم یک روز دیگر منتظر بمانم؟ در نهایت سؤالش به پاسخی مثبت منتهی شد، او فقط می‌خواست چندروزی بیشتر با افکارش باشد و او می‌توانست آن تنهایی را برای مدتی بیشتر تحمل کند.
از وان حمام بیرون آمد و حوله‌ای سفید را به دور خودش پیچید، موهایش همچنان رها و پریشان بودند. به سمت اتاقش رفت، تلفن خودرا برداشت؛ تماس از دست رفته از طرف آن پسر بود، دختر با او تماس گرفت و با صدایی لطیف صحبت کرد و گفت: «معده‌درد و سردرد دارد، نمی‌تواند برای هیچ قراری به بیرون بیاید.» وقتی پسر اصرار کرد که می‌تواند نزد او بیاید.
دختر گفت: «نیاز است چیزی را به تو بگویم، دربارۀ احساسی خاص که از درونم می‌آید؛ این احساس به خاطر چیزهایی است که یک شخص به آن دست می‌یابد، چیزهایی که نمی‌شود آن‌ها را به بازی گرفت. من واقعاً" نمی‌خواهم خاص باشم، فقط به دنبال آن چیزها هستم، من به روزها، هفته‌ها و ماه‌هایی نیاز دارم تا بتوانم آن را پیدا کنم.» پسر زبانش بند آمده بود و نمی‌توانست توضیحی برای حالت گیج و مبهوت خود بیابد.
دختر به او گفت که بعداً با او تماس خواهد گرفت، تلفن را قطع کرد و به دستگاه شارژ وصل کرد، قبل از این که مادرش به خانه بیاید و او را صدا کند به درون وان حمام برگشت، او به لحظات بیشتری نیاز داشت. به زیر آب رفت و مانند همان بازیگر جیغ زد.

گردآودی و نگارش:
#لیلا_طیبی

سرچشمه‌ها
- سیمره‌ی شماره‌ی ۷۵۸(هشتم بهمن‌ ماه ۱۴۰۳)
www.chouk.ir/anjoman-dastan/dastane-tarjomeh/17080-2021-07-29-10-17-44.html
www.bamdadsaba.com/2024/09/06
www.taaghche.com/book/213152/
و...

برچسب ها صبا محمودوند,
بازدید : 23
چهارشنبه 30 بهمن 1403 زمان : 13:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد بانو "عشرت بنی‌هاشمی"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، زاده‌ی مرداد ماه ۱۳۲۶ خورشیدی در بم است.

استاد بانو "عشرت بنی‌هاشمی"، شاعر و نویسنده‌ی ایرانی، زاده‌ی مرداد ماه ۱۳۲۶ خورشیدی در بم است.
به‌خاطر شغل پدرشان، تجربه‌ی زندگی در شهرهای مختلفی را به دست آورد، کودکستان را در تهران، دبستانش را در اصفهان و کرمان، و بقیه‌ی دوران تحصیلش را در زاهدان و تهران گذراند.
تحصیلات دانشگاهی را در دانشگاه الزهرا و رشته‌ی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی ادامه داد، که به‌علت مشغله‌های فراوان ناتمام گذاشت.
ایشان مدت‌ها سردبیر خبر در خبرگزاری پارس قدیم واقع در میدان ارگ تهران و خبرگزاری ایرنا بودند.
ایشان از طفولیت به شعر و ادب روی آورد، ولی بخاطر ازدواج زود هنگام و مسئولیت‌های خانه‌داری و مادری، همچنین ادامه تحصیل و کارمندی وقتی نمی‌گذاشت که در کار شعر فعال باشند.
ایشان اشعارش را که می‌سرود، میان ورق‌های کتاب‌های کتابخانه‌اش می‌گذاشت، تا اینکه جدی‌تر به شعر و ادبیات پرداخت و ماحصل آن، هشت کتاب انفرادی و ۹ کتاب مشترک شد.


◇ کتاب‌شناسی:
- اینجا هوای تنگ نفس آه است، همراه با مقدمه‌ی سید حسن امین، نشر زهره علوی، ۱۴۰۳
- پرنیان سبز نوبرگ‌ها (نوروزنامه)، گروه شاعران، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
- ترنم ترانه (نوروزنامه): منتخب اشعار شاعران از کتاب‌های چاپ و منتشرشده‌ی عاشق خموش، مجلس حیرانی، آوای ملکوت، پدر...، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۳
- نادره‌ها، همراه با مقدمه‌ی سید حسن امین، نشر زهره علوی، ۱۴۰۲
- خنده‌های پیچ در پیچ همه دیوارها، نشر بید، ۱۴۰۲
- نقطه عشق، گروه شاعران، نشر زهره علوی، ۱۴۰۲
- رهگذران خیال، همراه با مقدمه‌ی سید حسن امین، نشر زهره علوی، ۱۴۰۲
- رز برفی، گروه شاعران، نشر ماهواره، ۱۴۰۲
- عاشق خموش، گروه خاموش، نشر خسروانی مجد، ۱۴۰۱
- تلخی قهوه‌ای که به شیرینی تو است، نشر زرین مهر، ۱۴۰۱
- نغمه‌های روشنایی، گروه شاعران، نشر ماهواره، ۱۴۰۱
- بی‌چتر شدم ز چشم خود بارانی، نشر شانی، ۱۴۰۱
- با غمزه غزال چشم‌ها باز شده، نشر شانی، ۱۳۹۷
- آرام بگرد رشته جانم را...، نشر شانی، ۱۳۹۴
و...


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
[شعرهای پا بر جا]
همیشه از تو شنیدن برای من زیباست
و دیدن تو در اینترنتی که خاطره‌هاست
نگاهم از تو که رد می‌شود تماشایی‌ست
که واژه واژه پر از شعرهای پا بر جاست
هوای یاد تو می‌چرخد و ولی افسوس
نگاه کن چه گره‌ها که در حوالی ماست
تو نیستی که ببینی چگونه تکیه زدم
به شاخه‌های زمستان که خشک از سرماست
بریده‌ام ز خودم، یکه در کویر خیال
مثال لانه‌ی مرغی که ساکن‌اش تنهاست
ولیک از تو سرودن برای من شادی‌ست
به مثل یک نی پر شور از دمیدن‌هاست.


(۲)
[آمد، ولی...]
آمد کنارم تا نبینم جای خالی را
بی‌او چگونه سر کنم بغض و ملالی را
هر شب ‌کنار بستر مهتاب نور افشان
می‌بینم او را، سر زده حال اهالی را
می‌بینم او را آمده از من بپرسد که
بغضم چگونه می‌دود آشفته حالی را
فریاد نه، آهسته می‌گویم خودم با خودم
شاید شنید حالت حالی به حالی را
آمد ولی برگشت و از در سر نزد داخل
دارم کویری می‌شوم، صد تشنه سالی را
باید بگویم، بی‌تو هیچم هیچ در دنیا
با من بیا، روشن نگه‌دار این حوالی را.


(۳)
[خوش باش]
خوش باش در سفر که مجالی دوباره نیست
در عرض آن بران که درازیش چاره نیست
چون در کمین ماست همانی که... بگذریم!!
باشد دمی‌و باز دمی‌و هماره نیست
این رحمت است و بوسه‌ای از لابلای گل
یک دم رسیده‌هاله‌ای و تا ستاره نیست
باید شکست موج پریشانی از دلی
وقتی که وقت هست و شراری دوباره نیست
هر دم رکوع هست و سجود و پریوشی
انگور سالی است و شرابی هزاره نیست
تا مست می‌شوی برسد خواب و لاجَرَم
خوش باش در سفر که مجالی دوباره نیست.


(۴)
[در رسای تو]
باورت هست که هر روز تو را می‌نوشم
با خیالم رد پاهای تو را می‌پوشم
تا که دستم برسد، بوی تو را می‌چینم
گلی از باغچه‌ی دل بکند مدهوشم
جلوه‌ای از قد رعنای تو در آینه را
می‌کشم با قلم عشق و شود تن‌پوشم
می‌گذارم قدمم را به تمنای دلم
در رسای تو غزل‌ها برود در گوشم
با تو صحبت بکنم، حرف تو را گوش کنم
با نصیحت بدهی پندم و من خاموشم
باورت هست که اینها همه را بی‌سروته
می‌سرایم که تو باشی و من و آغوشم.


(۵)
[ماه من]
سوختم تا بلکه بنشیند کنارم همدمی
از پِیِ این سوختن، تا گشته قَدَم با غمی
از کنارم می‌گریزی، هست ترفَندَت مدام
حیله‌ات کاری‌ست، اما زندگی باشد دَمی
ماه من کم بر مصیبت‌های من دامن بِزَن
گل کنارش خار می‌روید، ندارد ماتمی
رفته رفته از جهان عشق می‌گردم تهی
داغ عاشق پیشگان باشد بدون مرهمی
لذت عاشق شدن در هجر آن باشد مدام
وصل می‌گیرد تمام لذتش را در دمی
ماه هم گاهی می‌آید شب به روی آسمان
گاه‌گاهی دیدنت باشد برایم عالمی.


(۷)
قهوه‌ای صورتت چه زیباست
در جنوبی‌ترین
نگاه ایران
که می‌سوزاند خورشید را
و پاره می‌کند
دل دریا را
در کنار لنج خالی از ماهی‌ات
دغدغه‌ات
خرج روزانه‌ای‌ست
که با فلس ماهی‌ها می‌گذرد
و با زیبایشان
مهمانی می‌دهی
و می‌رانی زندگی را
در آب شور
اکسیژن و هیدروژنی
که تو را
زنده نگاه می‌دارد
در دل روزگار
با ماسه‌هایی که
پاهایت را گرفتار می‌کنند
و چسبیده‌اند
به کشاکش زندگیت
و باز هم تو زاده می‌شوی
از ایران خانم پیر
در بیمارستان خاورمیانه
با خنده و گریه‌ی آب‌های جنوب.


(۸)
چوپان را خرید
و
گوسفندان را
درید
گرگی که
زندگی‌اش
اینگونه می‌گذرد.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

بازدید : 21
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 13:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

زنده‌یاد " فرهاد کریم‌پور" شاعر، نویسنده، تدوین‌گر، کارگردان، خطاط، عکاس، نقاش، فیلم‌بردار، گوینده، گرافیست و ترانه‌سرای شیرازی، زاده‌ی ۹ خرداد ۱۳۳۶ خورشیدی بود.

زنده‌یاد " فرهاد کریم‌پور" شاعر، نویسنده، تدوین‌گر، کارگردان، خطاط، عکاس، نقاش، فیلم‌بردار، گوینده، گرافیست و ترانه‌سرای شیرازی، زاده‌ی ۹ خرداد ۱۳۳۶ خورشیدی بود.
کتاب نقطه، مجموعه اشعار او در سال ۱۳۹۴ توسط نشر لیان منتشر شد.
وی در ۷ اسفند ماه ۱۴۰۰، جان به جان آفرین سپرد.

◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
نشد تا کسی بیاید
به فریادرس‌ام نیامده باشد
نشد حادثه‌ای تا بخواهد

خواب‌اش ندیده باشم.
نشد که پلک‌هایم نپرد
قبل از وقوع خوشحالی
یا گریستنِ در خود.

آن‌سوی جهان
فنجانی تا بخواهد
بیافتد
خوابش را دیده‌ام:
و این‌سوی
تا بخواهم به بیداریش برسم
فنجان
در شکستن اتفاق
افتاده
است.
با این همه
چه از این تلخ شیرین‌تر
که تا خواب نبینم
عاشق نخواهم شد
با آن‌همه
می‌ترسم که مرگ آمده باشد و من
تازه به خوابش رفته باشم.


گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


سرچشمه‌ها
www.adinehbook.com/gp/product/9648608539
www.avayehonar.lxb.ir/post/77
و...

بازدید : 22
شنبه 19 بهمن 1403 زمان : 13:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

بانو " فریبا اسلامی" فرزند "جواد"، شاعر، گوینده، دکلاماتور و دبیر ادبیات فارسی، زاده‌ی چهارم مرداد ماه ۱۳۴۹ خورشیدی در زنجان است.

بانو " فریبا اسلامی" فرزند "جواد"، شاعر، گوینده، دکلاماتور و دبیر ادبیات فارسی، زاده‌ی چهارم مرداد ماه ۱۳۴۹ خورشیدی در زنجان است.
تحصیلات مقدماتی را درزادگاه خود به اتمام رسانده وپس از تشکیل خانواده در استان البرز اقامت نمود.
که حاصل این ازدواج دو فرزند عزیز به نام فرید وفرشید است.
دوره‌ی کارشناسی زبان وادبیات پارسی را در دانشگاه کرج گذراند و دانشجوی ارشد ادبیات تطبیقی دانشگاه بین‌المللی امام خمینی است.
از سال ۱۳۷۶ در دبیرستان‌های تهران و کرج به عنوان دبیر مشغول به خدمت می‌باشد.
ایشان مدیر انجمن ادبی من یار مهربانم در تهرانسر، و عضو انجمن ادبی ققنوس نیز هستند.
مجموعه‌ی شعر ارغوان نخستین کتاب به چاپ رسیده از اشعار اوست، که در انتشارات شانی در پاییز ۱۳۹۷ به چاپ رسید.


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
از این سودای سرگردان از این دردی که می‌دانی
از این آتش به جان بودن که از شعرم تو می‌خوانی
پریشان می‌شود روحم شبیه گیسوان بید
شب و هر شب در این دنیا نشینم رو به ویرانی
من آن دیوانه‌ی شهرم، که درمانی نمی‌خواهم
به یادت شعر می‌خوانم در این شب‌های بارانی
به یاد روزهای خوش تو را تکرار کردم باز
خیالت در سرم چرخید شدم دریای طوفانی
در آغوشم کشیدم باز همان عطر قدیمی‌را
صدایت در سرم پیچید شدم شعر پریشانی…
فراموشی دوید و من به دنبالش میان دشت
شبیه تو شدم بی‌شک و گم شد روح بی‌جانی
من و باران، من و گریه صدای گنگ یک باور
تو و رفتن، که بر قلبم، کشیدی خط پایانی.


(۲)
در خیابان نگاهت عابری بارانی‌ام
بی‌تو اما تا ابد در معرض ویرانی‌ام
اشک من شاهد! بیا از او بپرس احوال دل
بی‌تو درگیر شبی سرد و کمی‌بحرانی‌ام
بس که در چشمان تو دیدم مسیر زندگی
تا که پوشاندی نگاهت، شکل سرگردانی‌ام
آن‌قدر در باغ دستانت قدم زد باورم
عاشقت شد بی‌محابا، غرق در حیرانی‌ام
زل زدم بر پنجره تا که بیایی خوب من!
آمدی اما ندیدی بی‌سر و سامانی‌ام
جان گرفتم از نگاهت دزدکی پاییدمت
شعر لبخندت سرود دفتر پنهانی‌ام
بی‌وفا از من گذشتی رفتی و تنها شدم
زندگی زد طعنه بر من که تویی قربانی‌ام!
رفتی و کوچه تو را در کام خود بلعید و برد
بیتو جانا! در جهانم، شکل یک زندانی‌ام
هر شب از روی صداقت می‌نویسم نام تو
تا بدانی که برایت، یک رفیق جانی‌ام!.


(۳)
عشق!
ای از نفس افتاده‌ی پیر!
راه گم کرده‌ی تنها و غریب!
به دنبال که می‌گردی؟ مست!
زار و نالان و پریشان، تنها!
باز از خلوت رخوت‌زایی،
گوشه‌ی خلوتی و تنهایی!
باز آرام، صدایش کردم.
عشق‌‌‌ای یار غریب!
ناگهان از در بخت،
دزد شادی آمد.
و کلید در غم
در دلم جای گرفت.
در هیاهوی شبی گن گ
عشق را گم کردم.
بی‌صدا نغمه‌ی رفتن می‌خواند.
و نوایش در باد،
مثل یک حنجره‌ی سرخ
در حلق زمان.
مثل یک آه، که از پنجره‌ی روز
پر از حس شنیدن
پر از حس سفر.
گوش قلبم بی‌تاب،
می‌طپید از دوری.
منتظر یا نگران!؟
عشق را گم کردم.
او چه تنها و غریب،
نیمه شب راه جدایی می‌رفت‌.
راه گم کرده‌ی مست.
عشق من بود،
که تنها می‌رفت.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی


سرچشمه‌ها
www.oqabnews.com
www.loveziba.com
و...

بازدید : 23
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 22:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد زنده‌یاد " محمد حسنمرتجا"، شاعر کرمانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۳ خورشیدی در سیرجان بود.

استاد زنده‌یاد " محمد حسنمرتجا"، شاعر کرمانی، زاده‌ی سال ۱۳۴۳ خورشیدی در سیرجان بود.
خیلی‌ها او را به عنوان یک شاعر اهل بندرعباس می‌شناسند، چرا که سرودن شعر را از بندرعباس شروع کرده و بیش از یک دهه از عمر شاعری خود را، در بندرعباس گذرانده‌ است. اما او سیرجانی است، در سیرجان دیپلم گرفته و بعد از استخدام در اداره‌ی بهداشت به بندرعباس رفت. او اواخر عمر مجدد به سیرجان برگشت.
او در شعر آزاد، در سطح کشور چهره‌ی شناخته شده‌ای است و علاقه‌مندان به شعر او را از سال‌‌های ابتدایی دهه‌ی هفتاد به این‌طرف خوب می‌شناسند.
مرتجا در سال‌های پایانی دهه ۶۰ کاندیدای جایزه شعر نشریه گردون بود.
از او مجموعه‌های شعر «دفتر سروده‌ها»، «اجرای جهنمی‌از مثله مثله‌ها»، «و بیدار می‌بینم»، «اتاقی که لزوما مرکز جهان نیست» و «روبه رو در سه پرده» به جای مانده است.
وی در ۱۸ فروردین ماه ۱۴۰۱ در سیرجان درگذشت.


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
به رنگم
به همان طبیعتی
که بی‌قرار شم
چرا نمی‌دانم. هر کار و رفتارم
آمدنم... رفتنم
و نبض تمام دوست داشتن‌هایم
در حیطه‌ی چرخش و اثات توست... و اوست
یا گرد شده از درون لبالبتد
چرا نمی‌دانم
او و تو دوری‌های کمی‌دارند
صبح
باران شروع می‌شود.
صدای چترهای گشوده
پیوند می‌خورد با آن‌سوی رودخانه
تو و صورت‌های بسیارم
و با هر انسان خیس آماده‌ی قدم برداشتن. / همراهی صورت
و زندگی‌های بسیار.


(۲)
هر کجای این میدان قدیمی‌بیاستیم
صفحه‌ای برای کار گذاشتن بر چرخش سینه‌مان دارد:
دیدن... خواندن... از خود بیرون شدن
سری که رفته ترق تورق کی بر می‌گردد... کی؟!
معرکه‌ی نمایش‌گری‌های نان
و نوبرانه‌های باغ خدا که صدا نمی‌توانند
چه سال‌ها فصل را با آن‌ها ورق خوردیم
و نقش گل و میوه‌ی حوایی را پخش کردند
چه سال‌هایی؟!
مهیار... محرم... سی سال پلاستیک می‌فروشند
ترجیحن رنگی، در خیابان‌های صبح و غروب
و کودکان کار
کیفی با کتب که گاه راه را سنگین‌تر می‌کند
می‌بینی
چه حس غریبی
هر پاره‌ی این هندسی نشناخته
نوک می‌زند بر انگشتانم...


(۳)
[در تناسب گوشت]
در این دست‌شویی پارک
با آلات تناسلیت تناسب خود را از دست می‌دهی
خیابان در دم و بازدمت سنگین و گم می‌شود
و منگ سر به دیوار می‌کوبد
و از دست‌هایش مشتی ماهی وا می‌رود و می‌ریزد
برویم!
(زنی سوار بر قایق بر آب‌های دور، خیره بر طلوع ماه پارو می‌کشد)
برویم... پیاده‌رو در انتظار حکم جلب توست
می‌گذارد به اولین ایستگاه برسی
و در عطر اودکلن زنی امضا شوی
آنجا کریم‌خان زند با چند آژان و پلیس
آنی دست‌بندت می‌زنند
می‌برندت دارالسلطنه... انباری

شب، شب، جیغ می‌کشی
و گوشت و خونی از تو با چوپ خیزران به بیابان می‌زند
-‌‌‌ای ول،‌‌‌ای ول
روز، روز
دست‌هایت دو مرغ عشقند
در قفس مردی کور
نشسته زیر پل – در ازدحام عابران و ماشین‌ها-
که فال مردان و زنانی ساده و خسته را نوک می‌زند
- دیدی دلا...
اقا محمدخان یک‌ریز رویا می‌بافد
فتح تهران را در چشم‌هایش صابون می‌زند
و استخوان حلقوم نازکش در گلوی تو گیر می‌کند
و بالا می‌آوری...


(۴)
[این هند]
تبم کوک دست‌هایم است
چرا نزنم با دست‌هایم که یک آسمان دریایند!
می‌زنم، می‌زنم، آتشی آنقدر
که هند بریزد از شانه‌هام
بر شبی که ستاره‌گان روسپی آسمان این همه تنها!

چرا تب می‌زنم، هند می‌ریزد
آن‌گونه که سطرهایی از بودا، سیک، مسلمان
با هم می‌زنند و می‌رقصند
و من از این همه رنگ در رنگ کور می‌شوم

اما چطوری بگویم
این هند غم دارد
بوف کور دارد
و آخ که چشمی‌پر از تفاوت
و پیراهنی پر از سیل دارد
و من که دست خودم نیست که هند می‌زنم
می‌گیردم هوایی که ورق می‌زند خونم را
و من درد می‌کشم با ابرهایی مسلول
که این همه سال در دستانم سکوت کردند
و ستاره‌گانی ایدزی که به سر انگشتانم می‌ریزد

در شبی از شب‌های تابستان
در میخانه‌ی ستاره‌ی ونوس
با تبم که کوک دست‌هایم است
می‌زنم آتشی آنقدر
که خدا بیاید پایین
و دست در دست درختان گریه کند.


(۵)
[آهوی بالدار]
آبی از سر تا پایم روی گرفت و
آهو شد و از پنچره به هوا ریخت
(آهوی بالدار که دیده است؟)
و هم نشستنش در آخر بر قالیچه‌ی سیال سلیمان نبی
آهوی بالدار که دیده است
که می‌گردد و ستاره‌ای دور را می‌یابد
تا از رنگ رخسارش چشمانش را سرمه کشد!
آهوی بالدار هو هو کنان در باد و باران و آفتاب و

و دارم بیدار می‌بینم
که تخت خواب تمام خانه را خورده
و بیهوده است کد دادن پیاپی دست‌هایم
حتی پا در میانی میز و یخچال و گاز...
تخت خواب رفته در لاک خودش
- دور و نزدیک
و بر گردش آتش گردانی از چشم‌های متکثرش می‌چرخد
(جرقه‌های اینطور رنگین کمان کجا می‌بردمان؟)
دارم روی از روی می‌کشم
(راضی نمی‌شوم به هر روی)
و آبی که از میانه روی را دو نیم می‌کند
تا کجاها با بادها سرک می‌کشد
و این همه چشم‌های از چهره افتاده و ریخته بر خانه و کوچه
- خواب نرفته، خوابشان را کی شاید به ابرها بزند
(......................................)
و این سطر دم نزد، نمی‌زند
سطرهایی از، یکی بود
سطرهایی از یکی نبود
و قصه به اول رسید
و ماهیان که از تشنگی مردند.

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

سرچشمه‌ها
www.isna.ir/news/1401011809446
www.esteghamatnews.ir/2067
www.piadero.ir/writer
و...

بازدید : 27
چهارشنبه 9 بهمن 1403 زمان : 16:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

لیلایی

استاد "محمد ورزیده" متخلص به "رایان" شاعر ایرانی زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۳۵ خورشیدی در شیراز است.

استاد "محمد ورزیده" متخلص به "رایان" شاعر ایرانی زاده‌ی نخستین روز سال ۱۳۳۵ خورشیدی در شیراز است.
ایشان تا ششم قدیم تحصیل کرده‌اند و سرودن را ذاتی و خودجوش فرا گرفته است؛ و در کنار سرایش شعر به دکلمه‌ی آنها هم می‌پردازد.


◇ ︎نمونه‌ی شعر:
(۱)
اگه اون گرمای دستت مال من بود چی می‌شد
اگه اون چشمای مستت مال من بود چی می‌شد
شب یلدا می‌گرفتم فالی از خواجه راز
اگه اسمت هدیه تو فال من بود چی می‌شد
دیوونه، می‌کنه چشمات آدمو با یک نگاه
اگه اون چشمای تو دنبال من بود چی می‌شد
اونیکه همیشه تو رویاهای قشنگته، اون
اگه اون بخت طلا مثال من بود چی می‌شد
اونی که حسن و جمالش تو رو عاشق می‌کنه
اگه اون هنر توی جمال من بود چی می‌شد
بیت بیت غزلم شده سوال بی‌جواب
اگه یه جوابی به سوال من بود چی می‌شد
چه خیالای قشنگی تو سرم دور می‌زنه
اگه تو دنیای واقعی خیال من بود چی می‌شد.


(۲)
حکایتی‌ست نگاهت، خودت نمی‌دانی
شراره می‌کشد و می‌دهد پریشانی
هوای هرچه ز دل می‌برد بجز دیدن
اگر چه نیم نگاهی اگرچه پنهانی
نبرده هیچ نگاهی دلم به یک غمزه
بجز نگاه پر شرر تو، نگاه شیطانی
پر از پیام و پر از دعوت است در نگهم
پر از صلابت و شرم و، پر ز عریانی
هر آن نگاه که کردم به دیده مستت
تو گوئیا که شدم دعوت به مهمانی
چه جارها که دیدم، ندیده‌ام چون تو
کسی کند به نگاهش چنین چراغانی
قصیده گر بسرایم ز جلوه چشمت
نشایدم برسانم به بخش پایانی
کجا قصیده دهد جای وسعت دریا؟
نصیب می‌شود آخر فقط پشیمانی
چه بهتر آنکه نگویم ز وسعت دریا
خصوص همچو نگاهی غریب و طوفانی.


(۳)
طبع شعری‌ست مرا گرچه ز سرگشتگی‌ست
گاه چون راه فرار از غم و دلمردگی‌ست
می‌برد روح مرا همره خود تا افلاک
روح که روی زمین مظهر آوارگی‌ست
پرنیان می‌شوم انگار سبک‌تر ز خیال
تجربه می‌شود آن حال که دلدادگی‌ست
عشق بی‌یار جفاکار تو گوئی دارم
رخوتی نیست به تن سرخوشی و تازگی‌ست
خلق چون می‌شود از جانب حق شعر خوشی
روح پرواز کنان مظهر پروانگی‌ست
جسم می‌ماند و من می‌روم از بند زمین
گرچه این حال همان حالت دیوانگی‌ست
گرچه فرزانه نشد هر که دو خط شعر سرود
بی‌گمان گام نخستین، به فرزانگی‌ست
آنکه یک‌بار چو من گشته مسافر به حریم
خوب داند سفر عشق، به این سادگی‌ست.


(۴)
من یک جهان رازم ولی بخشی ز من را دیده‌ای
من یک گلستانم تو یک تک شاخه از من چیده‌ای
پنهان شدی پیدا شدم مجنون شدی شیدا شدم
ما اول راهیم و تو پرونده را پیچیده‌ای
با یک طلوع بی‌غروب از من چه دیدی بی‌خبر
در باورت بنشسته که دنیای من را دیده‌ای
چشم بصیرت باز کن بشنو کلامم با دلت
چون غنچه‌ام نشکفته‌ام ناگفته‌ام نشنیده‌ای
اما من از بازوی تو وزن تو را سنجیده‌ام
خشم تو می‌گوید به من چون کودکی ترسیده‌ای
هرگاه رویت پشت شد هر دم کلامت مشت شد
کو عشق کو مهر و وفا؟ گاهی ز خود پرسیده‌ای
خواندم سرود عشق را چون بلبلان در گوش تو
جای ترنم دم به دم در گوش من غریده‌ای
غران چو یک شیر ژیان سنگر گرفتی پشت آن
گاهی چو من تنها شدی؟ شب تا سحر نالیده‌ای؟

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی

سرچشمه‌ها
- مصاحبه نگارنده با شاعر.
https://www.instagram.com/mohamad.varzideh_rayan/
و...

برچسب ها

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 19
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 107
  • بازدید سال : 4584
  • بازدید کلی : 77281
  • کدهای اختصاصی