خانم " ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زادهی سال ۱۳۶۳خورشیدی است.
خانم "
ساره سکوت"، شاعر ایرانی، زادهی سال
۱۳۶۳خورشیدی است.
وی تحصیلات دانشگاهیاش را در دو رشتهی کامپیوتر و مهندسی شیمیپتروشیمیبه دلیل مهاجرت از ایران ناتمام گذاشت. و پس از مهاجرتش، در شهر تورنتو کانادا تحصیلاتش را در دو رشتهی دستیاری دندانپزشکی و رشتهی علوم زیستپزشکی ادامه داد.
وی نوشتن شعر را از دوران کودکی شروع کرد و از سال
۲۰۱۲میلادی، با همکاری یکی از دوستانش، گروه دانشجویی کالچرال ایونتز را در دانشگاه یورک شهر تورنتو تشکیل داد، که این گروه به مدت دو سال شب شعر، کارگاه شعر و نشستهای ادبی متعددی به زبان فارسی در این دانشگاه برگزار کرد.
در سال
۱۳۹۴خورشیدی، نخستین مجموعه شعرش را با نام “چهارده معصومه” از طریق نشر گردون در برلین منتشر کرد، که با توجه به دسترسی محدود مخاطبین به این کتاب بازتاب خوبی در ایران و افغانستان داشت.
کتاب دوم او با نام “پیامبر درختها” منتشر شده است.
کتاب سوم او ” مادر کبوترها” در دست بررسی و آماده چاپ است.
کتاب "و جایی نرفتن جاهایی که از ما نرفته باشد" دیگر اثر مکتوب ایشان است.
از جمله فعالیتهای دیگر او میتوان به ترجمه و زیرنویس ویدیو، تدریس خصوصی زبان عربی و انگلیسی در ایران، همکاری با موسسه حمایت از پناهندگان به عنوان مترجم و دیگر فعالیتهای فرهنگی اشاره کرد.
هم اکنون ایشان در دو کشور کانادا و آمریکا سکونت دارد و دانشجوی آنلاین واحدهای مختلف ادبیات فارسی و فلسفه است.
اشعار متعددی از او در کتاب، سایتها و مجلات مختلف در کشورهای ایران ، کانادا، آمریکا ، افغانستان و... منتشر شده است.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
[پیامبر درختها]
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
پدربزرگم پیامبر درختهاست
و فصل برداشت به او وحی میشود
درخت آلبالو نوک پستانهایش را در باد آزاد کرده است
بلند میشود
و چادر تور را میکشد سر آلبالو
تا گنجشکها به صورتیاش دست نزنند
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
پدربزرگم پیامبر درختهاست
و زیر خرمالو که چرت میزند خوابش را انگورها میآشوبند
“آقُ اینا مس میشَن از رو دیوار باغو میآن ایی وَرو بعد هی نیگا میکنن تو چیشُم فُش میدن. میرم بزنمْشون بُ چوب بندازمشون.. زمین جلو که میرما،.. آق قربون صدقه م میرن نمْذارن. نَمتونم آقُ شیرینن از بِ”
و پدربزرگم موعظهشان میکند
“حرف تو گوششون نَمرِه آقُ”
با گیسهای ریخته روی شانهی دیوار
در گوششان نمیرود
باد
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
پدربزرگم پیامبر درختهاست
و معجزهاش این که
با بادام که دست میداد شکوفه میکرد
سُپهای گلابی گل میانداخت
آنوقت درختها با بههای یک مَنی یک گل دو گل بازی میکردند
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
دیابت که باغ را گرفت
پای درختها را برید
ـ از باغ ـ
و باغ
از غضب خدا به انگورها خشک شد
پیامبر چشمش خوب نمیدید
با اینهمه سایهشان که میافتاد روی دیوار موعظهشان میکرد
و پای انجیرهای حیاط را به لاکپشت صدسالهی محل ـ که قدر سنگ صد منی شده بود ـ زنجیر میکرد،
تا خدای نکرده خرمالوها خوابشان نبرد سر درخت شیرین بشوند، بیافتند روی خاک ـ
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
پدربزرگم که پیامبر درختهاست
و همیشه فکر میکرد: ”گیس درختی که بار نَدَه ر ِه بایِه برید”
برگهای گیلاسهای نر را که قیچی میزد،
گنجشکها قهر میکردند.
خوابیده زیر درخت خرمالو – دستهای خوابآلود – گیسهایت را نبافته اسمت یادش رفت
پدربزرگم پیامبر درختها بود
دستهایش – را که زیر درخت خرمالو خاک کردیم-
قنوت مغرب اقاقیها شد
و برای گیلاسهای نر دعا کرد
خُوسیده زیر خُرمالوا … دسُّوی خوُسوی آقاجونُم، گیسامم نباف… اسمُم یادش رَف
تور صورت آلبالو را
باد کنار زد.
(۲)
[آتش بس]
فصل بسامد گل بود و
گلبس آمده بود گل بستاند از بستان و برود
گل بوسه داد
بوسه که بستاندش از بوستان
گل روی گونه گذاشت
گل در سیاه جوهریاش انداخت
تا دست روی گیس کشید
فرمان رسید: گل بس!
گل بوسه داد
بوسه
بوسه
بوسه
گل بس که بوسه داد،
بوسه از موها افتاد
گل گل
گُله گله
تا دست برد سوی گلستانش
فرمان رسید: گل بس!
گل، بس که بس نبودش
هی بوسه داد
بوسه بوسه بوسه
و بس که بوسه داد
از پستانش سر خورد خرد خرد پایین افتاد
تا پا
… تا دست برد سوی زانوانش
_حالا تو شانه بزن* زانو بزن که شانه زنی، زانو بزن زان او_
فصل بسامد گل بود
گلبس که روی بستر گلها افتاده بود را
گل بوسه بوسه بوسه
از بوستان ستاند از بو بر زانو
تا آن سیاه جوهریاش پاشید روی فصل گلستان
فرمان رسید: گل بس
تو شانه بزن*
تو شانه شانه شانه به سرها را پرواز میدهی
و روی سطرهای معلق
من جمله من
من جمله جمله
من جمله جملهی من
مینشانیشان
باشد بیا بنشان شان
فصل بسامد گل بود و گل بس
گلبس آمده بود
بستان که باستان درختان اسطورهایست را
در بوستان پیدا نکرده بود
و جوهر سیاهش را
مثل حریر مه
روی زمین، زمان و زمانه، گسترده بود
گل بوسه بوسه پیش میآمد
و داشت اسطوره شکل میپذیرفت
فرمان رسید:
گل بس!
تو شانه بزن
تو شانه شانه شعله رها میکنی در باد
و باد باد موافق نیست
فصل بسامد گل بود در گلستان
گل گل را، از بوستان و گلستانش ستانده بود
و بوسه بوسه میریخت روی جوهری افشانش
و داشت اسطوره شکل میگرفت
گل، چشمهای جوهری اسطوره را
از چاههای بابل و یوسف بیرون کشیده بود
و بوسه بوسه بوسه پیش میآمد
فرمان رسید: گل بس
و باد
بر روی برگ برگ درختان سبز* گیج و خموده و بیخالق رد میشد
اسطورهای تو، بوسه بزن.
----------
* از رضا براهنیست
* برگ درختان سبز در نظر هوشیار
(۳)
[باد در نرگسزار]
دل زده از دریا به دریا
پوست چروک تیرهام را بکشم به تار
دستهایم را قایق کنم زیر اشکهایم
و نرگسهای بیبوی تورنتو را بیندازم به آب رودخانهی خشک
گفتم مسافر بر میگردد مادر جان
دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر میگردد
حالا دو رودخانه روی گونهی من
حالا دو راه شیری زیر پستانهایم –خشک-
حالا دهان باز نرگسها در خانهی مادربزرگ
در گلدانهای جنگ زدهاش
با دهان گرسنهی زمین چه کنیم؟
دیدی دهان باز زمین بسته شد
و چیزی از من را بلعید
حالا من بیچیزی از من
حالا دهان باز نرگسها
و رگ کردنِ ساز زیر انگشتهای خاطرهام
“شور نزن مادر شیرت خشک میشه”
ای مرگِ از رگِ گردن به ما نزدیکتر
بیا به نرگسزار
زیر چارقد مادربزرگم بیا به نرگسزار
و موهای حنایی شیراز را ببوی
کودکی مفقودالاثرم را
عروسکِ یک دست ِدربدرم را
بیار به نرگسزار و بگو
بگو مسافر بر میگردد
همیشه میگفتی مسافر بر میگردد مادر جان
سر گذاشته از بیآبان به بیابان
شهریور دروغگوی حزینی بودم
و گفتم مسافر بر میگردد
حالا دهان گس تقویمها
دهان خونی خاطرات روی خیابان
تن ترکش خوردهی بالکن مادربزرگ
و موجی که از من برنگشته به تو برگشته (موجی)
و دروغ که از هر دهانی بیرون بریزد دروغ است.
(۴)
با دستهای کوچک کوتاهم
و بوسههای خشک مجازی
انگشتهای کوچک لرزانم را بر صفحه میکشم
در گوشههای خالیِ خانه مرضیه میخواند: “من عزیزم راه دوره دل من سنگ صبوره.”
در گوشههای خالیِ من اما چیزی نیست
و من چقدر گوشهی خالی دارم
بشماریم؟
ای برههای خواب،ای برههای عافیت و آرامش
از تپههای گوشهی من برگردید
ای برههای لاغر خوابآلود
در تپههای گوشی من چیزی نیست
از دشتهای خواهش و عشق و هوس
به گوشههای خالی چشمانم برگردید.
(۵)
تمام شد و فرو رفت
کسی که تیره جانش را
به حلق اخته دریا ریخت
و آتشی که درونش بود
صدای کوته پایان داد.
از اضطراب جهان گفتیم
و اضطرارِ دمیعشق
و او که مرده و غمگین بود
لبی سیاه داشت که میبوسید
لبی سیاه داشت که میخندید
لبی سیاه داشت که شعرم را، دهانِ مرگِ خدایان میکرد
و اضطرار دمیبود
که ساحل از مَد خود بر میگشت
و ماهیان دوزی را
درون بویناکی سوراخهای گِل، ول میکرد...
چه بالههای سیاهی داشت
دمی، که با تن پوکش، درون آب معلق بود
چه چشمهای کبودی داشت
– نگاههای ژله روی مژدههای فرو افتاده –
و ماهیان ندانمکار، که پوست بادکنکی تنش را
در آرزوی خونِ جلبکیاش تک زدند،
چه آرزوی حقیری در آن زمان نترکیدن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و اضطراب جهان روی موجها لرزید
و او که مرده و شاهد بود
لبی سیاه داشت که میخندید
لبی سیاه داشت که غم میخورد
لبی سیاه داشت که شعرم را، سوار قایق کاغذ میکرد
و شعرِ ”آن سوی دریاها” را میخواند
و ماهیان ندانمکار، که روی قایق کاغذ، و زیر چشم خدایان به خشکی افتادند،
چه آرزوی حقیری برای رفتن و گفتن داشتند
زمان بزرگ شد و باد کرد و خون پاشید
و ماهیان خشک و معلق به ساحل افتادند.
از اضطراب جهان گفتیم
از اضطرار دمیعشق
و روی ساحلِ مردار،
هزارها دهن باز خشک، همچون من،
به حال گفتن و رفتن بودند...
(۶)
دست و دل لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
چشم اشک ریزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
اندوه تنهایی بیپایانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
حسرت سالیانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت دعای أَمَّن یُجِیب کدام دردبدری بوده،ای عشق؟
آرزوهای فراوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
قلقلک هوس بیامانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
بیم و امید توامانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
برق چشمان شادمانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
جیبت عجیبترین ذکر کدام دربدری بوده،ای عشق؟
بوی مو و بازوانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
خواهش روح سرگردانم را، تا گنم بگذارم در جیبت
زانوان احساساتی لرزانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
عشق بیقرار و امانم را، تا کنم بگذارم در جیبت
دربدرِ جیبِ نجیبت، در به در، جای جای جهان را گشتهام و
برگشتهام.
(۷)
چیزی از ما رفته است
چیزی از ما همیشه در حال رفتن بود
و ما از چیزها رفتهایم
مهاجریم
چیزها از ما
ما از چیزها.
چیز زیادی نخواسته بودیم اما...
(۸)
حرف از دهانهی چاهی پر میکشد
و تیرگیهایش را
در چاه مردمان غمگینی جا میگذارد
دهانی از دهانهای بیرون میافتد.
(۹)
رفتن به حق و رفتن به ناحق
به کشور پسرتان خوش آمدید خانم
خوش نیامدهات را برداری و بزنی بیرون
و بگویی الحق که حق همین رفتن بود
حق از حلقوم روز نیامدهات بزند بیرون
حق از حلقوم روز آمدهات بزند بیرون ...
از بیرون بزنی بیرون
از بیرون حق بزنی بیرون
از بیرون ناحق بزنی بیرون
چیزهای بیرون زدهات را بچپانی در چمدان و بزنی بیرون
چمدانت سی کیلو و یک دل
دلت را بگذاری روی جاده و
بروی.
(۱۰)
از نگاه جاده افتادن چشم
و چسبناکی جاده بر کفش
از چشمها بلند بلند صدای نخندیدن
از گوشها صدا رو به قبله خوابیده
و باران که رنگ مویش را در آسمان سرخ،
از دست داده است.
(۱۱)
کردن
نکردن
نکردن
کردن
کردن کردن کردن کردن
نکردن نکردن نکردن نکردن
کن..
فیکون….
قطرهی سرخی چکید،
آبی شد
و ایستاد!
(۱۲)
با نگاه
حرفی بزن از چیزی مستتر
ناخن بینداز
در زخم
گلولهایست
ناخن بینداز دور پرندهی نقرهای در حنجرهی من
و دوستت دارم را
آنگونه که خاکستریست
پر بده در هوا.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.avangardha.com
www.shahrgon.com
www.iranketab.ir
و...